قسمت هشتم، ادامه خاطرات عید ...
مهمترین اقداماتی که در زمینهی ساماندهی اوضاع پیمانکاران، انجام دادیم. عبارت بودند، از:
· الزام به ادغام شرکتهای کوچک،
· تأسیس شرکت مادری جهت تأمین، نیروی انسانی واجد شرایط برای شرکتهای پیمانکاری،
· تعیین محدودهی زمانی غیرقابل تمدیدی برای امکان استفاده از نیروهای بازنشسته،
· تخصیص مبلغی به عنوان بودجهی اعتبارات آموزشی نیروهای پیمانکار، بطوریکه: مبلغ مورد نظر درصورت استفاده از خدمات آموزشی، هزینه شود.
· نظارت بر تأمین لباس کار و تجهیزات حفاظت فردی مناسب و استفادهی بموقع از آنها،
· تسویهی بموقع صورت وضعیت ها و مطالبات شرکتها و اطمینان از پرداخت سر وقت، حقوق و دستمزد نیروهای شرکتی،
· تعیین استانداردهای مهارتی و اطمینان از اجرای صحیح آنها،
· تعیین استانداردهای تعمیر و نگهداری و اطمینان از اجرای صحیح آنها،
· پرداخت حقوق مناسب و تأمین مالی، نیروهای قسم خوردهی ناظر بر کار پیمانکاران،
· بازرسی و نظارت مستمر و مؤثر بر عملکرد ناظرین و برخورد شدید با فساد مالی و اداری احتمالی،
· تشکیل کمیسیون ناظر بر معاملات و قراردادها از؛ افراد مؤمن، مجرب و خوشنام،
· تعیین سود عادلانهی مدیریت بر اجرای امور و جلوگیری از استثمار نیروهای انسانی شرکتهای پیمانکاری،
· اخذ گواهی صلاحیت از واحدهای: آموزش، HSE، ادارهی ستادی ذیربط، توسط شرکتهای پیمانکار قبل از انعقاد قرارداد،
· اجبار به استفاده از خدمات بیمهای برای تأمین خسارات ناشی از بروز حوادث،
· ایجاد شناسنامهی عملکرد، برای شرکتها و عدم بکارگیری از خدمات شرکتهای ضعیف در دورههای آتی و یا امکان توقف فعالیت در زمان قرارداد،
· ایجاد مکانیسمی برای صدور گواهی عدم سوءپیشینهی شرکتها و برگهی احراز صلاحیت،
تمامی مطالعات فوقالذکر را تا برقراری سیستم نرمافزاری مبتنی بر بانک اطلاعات پیمانکاران و ناظرین بر امور جاری، بصورت کاملاً محرمانه انجام داده و پس از چندین بار مرور دستاوردهای تحقیقات صورت گرفته، طی نامهای از مدیرعامل، تقاضا کردم دعوتنامهای برای حدود 250 نفر از افراد ذینفع، برای شرکت در یک گردهمایی ارسال شود.
با حساب تنخواهی که در دستم بود، سالن یکی از سینماهای شهر را برای بعد از ظهر یک روز یکشنبه، اجاره نموده و دستور خرید تنقلات سادهای اعم از مقداری نوشیدنی، میوه و شیرینیجات، جهت پذیرایی مختصر از این افراد را دادم.
چرا یکشنبه بعد از ظهر؟
زیرا، تعطیلی هفتگی اونها، روزهای یکشنبه بود و صبح، اکثر این افراد برای اجرای مراسم به کلیسا میرفتند. پس مناسب ترین زمان عصر یکشنبه بود.
راستش؛ کمی نگرانی و دلهره داشتم. چندتایی قرص آرامبخش انداختم بالا، تیم کاری را توجیه کردم که امروز ممکن است، اتفاق خارج از کنترلی پیش آید، پس آماده باشید.
جمعیت از ساعت 15.30 کم کم آمدند، لیست ثبت نام را دادم تا از حضورهمه مدعوین، مطمئن شوم. از ترفندی که در سمینارهای ایرانی یاد گرفته بودم؛ گفتم: هر فرد که اسمش را نوشت، پس از تطبیق با لیست افراد دعوت شده، یک کیفِ دستی به او هدیه دهند.
ثبت نام از حاضرین ساعت 16.15 تمام شد. دربهای ورودی مطابق برنامه بسته شدند.
مدیرعامل پشت تریبون رفت و با معرفی من به حاضرین، درخواست همکاری برای اجرای هرچه سریعتر جلسه را نمود.
رفتم در جایگاه سخنرانی و مثل آقای حسین رضازاده که با ذکر یا ابوالفضل، زورش دوبرابر میشود. گفتم: یا علی و شروع کردم به سخنرانی.
خلاصهی سخنان و اقدامات آن روز، مواردی به شرح زیربودند:
حضار محترم، اگه قاعده بازی را رعایت نکنیم و هر کی به صرف اینکه دستش درازترهِ نعماتِ بیشتری از سفرهی گسترده شده را بردارد. هرکی به هرکی میشه و ممکن است که در کوتاه مدت برای بعضی افراد منافع داشته باشد. ولی مطمئن باشید که، در درازمدت همه بازنده خواهیم بود. این اصل غیر قابل انکار طبیعت است، که: از هر دستی بدهیم از همان دست خواهیم گرفت.
آیا در بین شما کسانی نیستند که، غفلت از تربیت فرزندان، اساس خانوادهشان را در پرتگاه سقوط قرار داده باشد؟
آیا کسانی در این جمع نیستند که، عزیز دلبندشان با اتومبیلهایی که از پول بهرهکشی از نیروی کار تهیه شده بود، تصادف کرده و از بین رفته باشند؟
من و تیم کاری گروه ضربت ایمنی، قواعدی را برای ادامهی کار شما ناظرین و پیمانکاران ارجمند، به تصویب رساندهایم که، از این به بعد باید با رعایت شرایط انسانی، کار را ادامه دهیم.
و در این رویه، جایی برای حضور سودجویان و حریصان وجود ندارد.
از بالا به جمع مسلط بودم و میدیدم که، در گوشهای از مجلس شلوغ شد و گروهی قصد بههم زدن جلسه را دارند که ناگاه یک نفر به سرعت به کانون جمعیت رفت و آنها را ساکت نمود و آمد به سمت تریبون، از من اجازه گرفت تا کلامی را با جمعیت بگوید. با احترام تمام عرض کردم: یِس سِر، کامون پلیز.
مرد شروع به صحبت کرد و گفت: دیس مورنینگ، آی شُود سِد دیس وردز تو یو، بات آی فورگِت دَت، لایک آلویز، اَند، نا، هی ایز، اوپن مای آی، اَند، آلسو مای مایند تو وُرد. تنک یو، مای بِریو سان.
به سرعت جایگاه را ترک کرد و سمت من آمد و به ناگاه دستم را بوسید.
من متحیر شده بودم. اشک میریختم و یا علی میگفتم، آن مرد که، بعداً فهمیدم کشیش کلیسای معتبر محل بود. رو به جمعیت فریاد کشید: یاعلی و به پیروی از ایشان بقیه جمعیت هم همین کار را کردند.
من در آن جلسه دیدم که، چطور میشود با روراستی، قاطعیت و صریح بودن و همینطور بیان روشن اهداف و قوانین، فرهنگ حاکم بر کار را، حتی طی یک نشستِ کمتر از 4 ساعت تغییر داد.
دیگه از اون به بعد کارها رو غلتک افتاده بود و زمان مثل برق و باد میگذشت و تیم کاری ما اقدامات اساسی و زیربنایی رو یکی پس از دیگری با موفقیت انجام میداد که اهم اونها عبارت بودند از:
· PTW (پرمیت تو ورک) برای کارهای حساس با همکاری واحدهای: آموزش، HSE، درمانگاه مورد اعتماد راهآهن و مدیریت واحد مربوطه را اجرا کردیم.
· PHA (پری لیمینری هزارد اِنالایسیس) برای مشاغل حساس را انجام دادیم.
· با تکنیکهای شناسایی خطر و ارزیابی ریسک، خطرات کاری در محوطهی ایستگاه، مانور، واحد کنترل و سایر واحدهای ذیربط را شناختیم.
· تمامی متدهای: FTA ، FMEA ، ACCA ، HAZOP و ... را برای خطرات شناسایی شده، اجرا کردیم و باستناد جداول تهیه شده برای انجام هر کار در هر ایستگاه، یک پاسپورت تهیه کردیم و با نظارت بر انجام امور، شرایط کاری را بهینه سازی نمودیم.
· آمار حوادث را از طریق واحد کامیونیکیشن سرویس، به مطبوعات ارائه کردیم و هیچ چیزی را از جامعه پنهان نکردیم.
· هر حادثهای را با استفاده از مدل اِیچ فکس، تحلیل کرده و در کوتاهترین زمان، نتایج مطالعه را به اطلاع کارکنان کلیهی دیویژنها میرساندیم.
· کمیتهای برای بازنگری مقررات که به صورت دائم، بازخوردِ از کار را در قوانین کاری متجلی سازد، تشکیل داده و قوانین را بروز مینمودیم.
· یک سمبل به نام کاپ ایمنی برای هر ایستگاه تشکیلاتی ساختیم و هر ماه، با بررسی عملکرد واحدهایی نظیر؛ دفتر ترافیک، پست بازدید، دپو، ... کاپ را به واحدی که ایمن تر کار کرده بود دادیم و ضمن ایجاد رقابت برای تصاحب و حفظ طولانی مدت کاپ، مزایای مالی برای واحدهای ایمن را درنظر گرفتیم. (البته ناگفته نماند که الگوی این کار را سالها قبل استاد ارجمند آقای مهندس خسرو آذری در یک همایش ایمنی مطرح نموده بودند و نظر ایشان تهیهی یک پرچم ایمنی بود که، بر فراز دفاتر ایمنتر به اهتزاز در بیاید.)
· شبکه را به قطعات 100 کیلومتری تقسیم کرده و مسئولیت ایمنی هر قسمت را به یک نفر به نام افسر ایمنی سپردیم.
· ارتقاء سطح آگاهی مدیران و مسئولین را سرلوحهی امور واحد آموزش قرار دادیم و از طریق این افراد آموزش دیده، به ارتقاء آموزش زیردستان اقدام کردیم.
· صندوق پس انداز کارکنان را با اهداف واقعی حمایت از کارکنان، راهانداختیم.
· میانگین ضایعات ناشی از بروز حوادث 5 سال گذشته را محاسبه کرده و تفاوت آن با هزینه ضایعات پس از این اقدامات را به حساب صندوق پس انداز کارکنان واریز نمودیم.
· صندوق با دو روش اعطای وام کم بهره به کارکنان و سرمایهگذاری در صنایع کم ریسک زودبازده، نسبت به افزایش نقدینگی خود تحت مدیریت با کفایت مدیرعامل بازنشستهی یک بانک خصوصی اقدام کرد. و با توجه به انبوه وجوه و مالکیت زمینهای زیاد در اطراف ایستگاهها و نیروهای متخصص ساختمانی و تجهیزات و سایر ملزومات، شروع به شهرک سازی و ساخت مسکن و واگذاری بصورت اجاره به شرط تملیک به واجدین شرایط واقعی مسکن نمود. یادم میآید که در اساسنامه واگذاری، خواهان مِلک باید سوگند میخورد که مِلک بزرگتر از 75 متر، بنام خود یا همسر و فرزندان تحت تکفل خویش را ندارد. و آنقدر جو درستی حاکم شده بود که، مردی مراجعه کرد و سندی را ارائه کرد که نشان میداد، ایشان مالک منزلی با وسعت 75 متر و 20 سانتیمتر است و لذا مسکن به او تعلق نگرفت و همکارانش او را به هم نشان میدادند و میگفتند او مردی است که 20 سانتیمتر اضافه دارد. و جالب است که او هیچگاه از این وضعیت گلایهای نکرد.
· ...
بیش از 6 ماه از شروع کار من در این سازمان گذشته بود و ثمرهی کار تیمی خود را میدیدم که، چگونه درصورت پیادهسازی یک سیستم مدیریت ایمنی، امور جاری اتوماتیک وار انجام میشود و دیگر قائم به فرد نیست. خیالم راحت شد که رسالتم را انجام دادهام.
رفتم دفتر مدیرعامل و گفتم : ایف یو لِت می، آی ویل کام بک تو مای هوم.
مدیر جا خورد و گفت: دونت سِی اِنی تینگ اِباوت ایت. وی نید یو، اند ایف یو وانت گو، آی هَو تو، چاق یور چپق.
با هم خندیدیم و بهش گفتم: تعهد و مدت مأموریت من یک ماه است که تمام شده ولی با کمال میل حاضرم تا هر زمانی که شما با من در تماس از طریق اینترنت باشید، بصورت افتخاری همکاری کنم. تشکر کرد و گفت: ون یو وانت گو.
گفتم: هرچه زودتر بهتر.
گفت: گویا واقعاً تصمیم تو گرفتی، پنجشنبه وقت داری یک مهمانی گودبای پارتی برات بگیرم؟
گفتم: احتیاجی به این کار نیست. ولی اگه اصرار میکنید چارهای ندارم!
پنجشنبه ساعت 6 بعد از ظهر همهی دوستان، مدیران، نماینده کارکنان هر صنف، شرکتهای پیمانکار و خیلیها جمع بودند و در مراسم تودیع باشکوهی، ضمن قدردانی از خدمات من، اونقدر هدایای نفیس اعم از: صنایع دستی، پوشاک، خوراکیهای محلی و ... بهم دادند که پس از خاتمه جلسه چند نفر کمکم کردند تا اونها را به هتل بردم و در خاتمه پارتی بود که، مدیرعامل یک چک به میزان تتمه حقالزحمه کارم را به من داد.
تا اومدم تشکر کنم، چک دیگری به مبلغ 6 میلیون دلار داد به من و گفت: این مبلغ به پاس قدردانی از زحمات شبانه روزی شماست که هیئت مدیره تقدیمتان کرده است.
گفتم : چرا این مقدار.
گفت: توی شش ماههی اول سال گذشته 2 دستگاه لکوموتیو بر اثر سانحه از بین رفت که امسال اینطور نشد، و ما میدانیم که با سیستم ابداعی شما، سالهای آینده هم ضایعات کمتر خواهد شد. پس خواهش میکنم وجه این دو دستگاه دیزل را بپذیرید.
چک را گرفتم، مثل علیرضا دبیر که پس از پیروزی در میادین کشتی، خاک تشک را میبوسد. با حرکتی نمادین دست به زمین برده بوسیدم و به پیشانیام زدم و گفتم: خدا بده برکت.
همه دست زدند، بعد تیم کاری خود را صدا زده، همگی دست همدیگر را گرفته، بالا بردیم. گفتم: هیچ موفقیتی برآمده از کار فردی نیست و من این موفقیت را مدیون همکاری صمیمانه این گروه میدانم. یکی از اونها که عاقل تر از بقیه بود را نزد خود آوردم و چک 6 میلیون دلاری را به او دادم و گفتم: اول اسم هر یازده نفرمان را بردار یک کلمه محلی با آن بساز و مدرسهی راهآهنی با این اسم را تأسیس کن و جوانان علاقمند و مستعد را پس از گرفتن مدرک سیکل از آموزش و پرورش به این مرکز فراخوان کن و علوم و فنون اپراتوری را به آنها بیاموز و مطمئن باش که لنگهی فارغالتحصیلان این مرکز در هیچ جای دنیا نخواهند بود.
با خوشی و خرمی خداحافظی کرده و به هتل برگشتم.
احساس میکردم تازه متولد شدهام، اونجا بود که فهمیدم، مسئولیت و مدیریت چقدر سخت است و چه پیچیدگیهایی دارد، آنقدر دلم برای همسر و فرزندانم، اقوام و دوستان و همکاران تنگ شده بود که لحظه شماری میکردم تا شنبه ساعت 10 به سمت وطن بپروازم.
فردا یعنی جمعه، شام را به منزل حاجی دعوت شده بودم. دسته گلی خریده و از عصر رفتم خدمت ایشان، گفت: مرحبا پسر چه کار خداپسندانهای کردی و اون خیریه را اینجا بنیان گذاشتی مطمئن باش عوض این کار خیر را خواهی دید.
شام را خوردیم. گفت: بیا باهات حرف دارم. من درخواست کردهام تا یک پست خوب تو وزارت خارجه، بهت بدهند که اگه بگم از شادی فریاد خواهی زد.
حرفش رو قطع کردم و گفتم: حاج آقا ببخشید، من عاشق راهآهنم و هیچ جور حاضر نیستم تا تو سازمان دیگری کار کنم. جسارت منو ببخش و رخست بده تا تو کار خودم انجام وظیفه کنم.
گفت: خُب معاون فنی راهآهن چطوره یا اصلاً مدیرعامل.
گفتم: فقط ایمنی.
گفت: خُب مدیر کل ایمنی.
گفتم: تا زمانی که ایمنی زیر بخش حمل و نقل ریلی است کاری از واحد ایمنی بر نمیآید.
گفت: خُب یه باکس مدیر کلی یا معاونت ایمنی ریلی در زیرمجموعهی وزارت راه باز میکنیم، چطوره؟
گفتم: خوبه، ولی به نظرم، ایمنی باید یکی از نهادهای مدنی درمتن جامعه باشه.
گفت: یعنی همان اِن.جی.اوی خودمان!
گفتم: بلی.
گفت: خُب پس چکار کنیم؟
گفتم: اجازه بدهید من همون معلم قبلی باشم و از طریق وب سایتم به اشاعهی فرهنگ ایمنی در راهآهن کمک کنم.
خندید و گفت: اجازه ما هم دست شماست، هروقت کاری داشتی رو دوستی مون حساب کن.
هر دو چنان بغضی در گلو داشتیم که جرأت نکردیم خداحافظی درست و حسابی از هم بکنیم و مثل خارجی ها دست داده بدون ماچ و بوسه از هم جدا شدیم.
سوار هواپیما شدم (راستی برای اینکه آرزو به دل نباشم. حالا که پول دار شده بودم، بلیطم رو تو قسمت گلد کلاس گرفته بودم) و مجبور بودم تا 3 پرواز کانکشن رو طی کنم. خلاصه بعد از 10 ساعت پرواز رسیدم دبی، اونجا منتظرم بودند تا به قسمت VIP ببرندم. چراکه پولدار بودم.
البته ازپشت شیشه، مردم عادی را که میدیدم؛ راحت تو فری شاپ میرن باهم حرف میزنن بهشون حسودیام میشد.
خلاصه بعد از 5 ساعت توقف اومدند، عقبم و قبل از همه مسافرها از درب مخصوص بردندم توی هواپیما.
نگفتم پرواز امارات قسمت فرست و گلدن شو رو برای شاهزادههای عرب یکجوری طراحی کردهاند که فقط باید برید و ببینید.
پرواز با یک ساعت تأخیر به علت رفع نقص فنی، صورت گرفت که از لای پرده پشت سر میدیدم که، مردم ساکن در قسمت بیزینس و اکونومیک ساکت و آرام نشسته بودند ولی سمت ما این پولدارهای از ... فیل افتاده، داشتند خودشون را مجروح میکردند. که چرا ما که اینقدر پول دادیم را الاف کردید و حتی یکیشون میگفت: قسمت مارا زودتر راه بیاندازید، بپریم. خلاصه اینقدر فشار آوردند که خلبان عذرخواهی کرد و گفت: چند دقیقه دیگر تیک آف خواهیم کرد.
هواپیما بلند شد و حدود 2 ساعتی را طی کرد که ناگهان با تودهای ابر سی.بی برخورد کرد و شروع به تکانهای شدید نمود. همه فریاد میزدند و چند نفری هم به خاطر افت فشار، بیهوش شدند. من احساس کردم کار تمام شد و اینجا ته خط برای پول دار و بی پوله و همه با هم سقوط خواهیم کرد. که ناگهان در اثر تکانهای شدید دیدم که قسمتی از بال کنده شد و هواپیما چرخش تندی به سمت راست کرد و یکسره به سمت زمین شیرجه رفت.
فریاد یا حسین بود که میزدم.
یکباره خانومم با تکان دادن من و اعتراض از خواب بیدارم کرد و گفت: مرد گنده، مجبور بودی اینقدر غذا بخوری که کابوس ببینی، پاشو دیر شده، باید سریعتر بریم خونهی دختر عمهات، الآن همه اومدن و من دیگه روم نمیشه دیرتر بریم.
نشستم و یک لیوان آب خواستم، باورم نمیشد همه چیز، این همه ماجرا، ... همه را تو خواب دیده باشم. پرسیدم من کجا هستم، کی رسیدم؟
خانوم گفت: لیوان آب را بده تا بهت بگم.
مثل همیشه اطاعت کرده و لیوان آب را دادم بهش.
آب رو ریخت رو صورتم و گفت بیدار شدی، پاشو آقا دیر شد، ولی تو را خدا، شام زیاده روی نکن و باندازه بخور.
بُهت زده پاشدم و گفتم: اوی ماشین بنزین نداره، پولی که بچهها عیدی گرفتن رو ازشون بگیر تا تو راه بنزین بزنیم.
ادامه قسمت هفتم خاطرات عید...
با مطالعهای که در این مدت نسبت به سازمان راهآهن و مشکلاتش انجام دادم. متوجه این موضوع شده بودم که، اینها در حال گذر از حالت تمام دولتی به خصوصی هستند و متأسفانه برنامه و جدول درستی برای اینکارتهیه نکردهاند و دچار مشکلات عدیدهای در این زمینه شدهاند. که برخی از آنها عبارت بودند از:
· بدون محاسبه قیمت تمام شده مسافر/ کیلومتر، حمل و نقل مسافری را واگذار کرده بودند.
· بدون محاسبه قیمت تمام شده تن / کیلومتر، حمل و نقل باری را واگذار کرده بودند.
· بدون محاسبه قیمت تمام شده توشه / کیلومتر، حمل و نقل بار همراه مسافر را، واگذار کرده بودند.
· بدون محاسبه هزینهی سربار سِیر وسیله نقلیه ریلی / کیلومتر، واگنها را واگذار کرده بودند.
· بدون انجام مکانیابی صحیح، پایگاههای تعمیراتی واگن و لکوموتیوها را واگذار کرده بودند. و در حین انجام کار، متوجه شده بودند که: هزینهی حمل کیلومترها سِیر بیهوده، گریبانگیرشان شده است.
· بدون داشتن متن قرارداد استاندارد، نسبت به انعقاد قراردادهای بعضاً متفاوت اقدام کرده بودند.
· بدون درنظر گرفتن شرایط لازم پیمانکاران، نسبت به عقد قرارداد با پیمانکاران ضعیف اقدام کرده بودند.
· بدون درنظر گرفتن مسئولیتها و الزامات پاسخگویی پیمانکاران به هنگام وقوع حوادث، قراردادهای حمل ، تعمیرات و... را بسته بودند و حالا پس از هر سانحهای دیگه، دستشون به هیچ جا بند نبود.
· بدون تعیین؛ مرجع حقوقی ذیربط برای حل دعاوی، انعقاد قراردادهای تا چندین برابر سپرده حسن انجام کار و وثیقهی شرکتها را نموده بودند.
· ...
و از طرف دیگر:
با نگاه خوشبینانه، برخی افرادِ علاقمند به صنعت، در این مرحلهی گذر، نسبت به ثبت شرکتهای کوچک از نوع سهامی خاص، مسئولیت محدود و ... اقدام کرده و در زمینههای کوچولویی مثل: تأمین نیرو، انجام تعمیرات و غیره فعالیت داشتند که، خدمات مزبور یا تحت نام خود آنها که معمولاً بعد از 35 - 40 سال کار در سازمان، بالاخره دل کنده و بازنشسته شده بودند انجام میگردید و یا تحت نام همسر و فرزندان کارکنانی که هنوز به افتخار بازنشستگی نخواسته بودند که نایل شوند، صورت میگرفت. که در هرصورت نتیجهی مطلوبی عاید سازمان راهآهن نمیگردید.
چرا که، یکی از بهانههای خصوصی سازی، تحول در کارآمدی مدیران است. که خُب این حَضَرات هر گلی که میتوانستند، به سَر سازمان بزنند تو این ربع تا نیم قرن خدمتشان زده بودند. و بهانهی دیگر، جذب سرمایه بخش خصوصی است که، با مطالعهی صورت گرفته، اکثراونها با مبلغی درحدود 100 دلار ثبت شده بودند. که در مقایسه با ارقام چند صد هزار دلاری گردش مالی سالانه، همخوانی نداشت.
و در نگاه منفی، برخی افرادِ سودجو، تبانی کرده و یا از نفوذِ خود سوءِ استفاده نموده و ناوگان ریلی را به قیمت اتومبیلهای از رده خارج توقوارهی سیتروئن(البته همان ژیان خودمون)، خریداری و اونهم از نوع اقساط بلندمدت بدون بهره، اجاره به شرط تملیک، پرداخت حق مالکانه درصورت سیر و از این قرتی بازیها به کار گرفته بودند.
البته هر دو گروه فوق یعنی: علاقمندان و منافعمندان، در چند مطلب اشتراک داشتند که، یکی از مهمترین اونها، بکارگیری از نیروهایی تحت عنوان: ریتایرمنت کالینگ آن پِرسون بود.
این دسته از کارکنان، بعلل عدیدهای از قبیل: نیاز به داشتن سرگرمی، فرار از خرده فرمایش عیال، تأمین پول تو جیبی، احساس مهم بودن و القاء این حس به باجناقهاشون، دور شدن از همسر و کسب آزادی و همنشینی با رفقای قدیمی، ندیدن روزمرگی فرزندان دلبند و در بعضی موارد رفع نیازهای مالی و همچنین عدم توانایی در گسستن پیوندهای حرفهای، مجدداً مشغول به کار شده بودند و هرچه کارفرما بهشون میداد. میگفتند: تنک یو، گاد بلث یورز فادر!
اولش خوش و خرم مشغول بهکار تو مناطقی میشدند که باور کنید، حتی یکی از کارگرهای شریف افغانی هم حاضر به اقامت تو اون محل نمیشدند. مثلاً یک کانکس یا کانتینر 20 فوت برای 8 – 10 نفر، گل میگفتن و گل میشنفتن و از یک سوم مواجبی که کارفرمای محترم بهشون میداد، آبگوشتی راه میانداختن که نگو، باور کنید ازبا مزه ترین غذاهایی که تا حالا خوردم لذیذتر بود، یه پول سیگارو چای و رفت و آمد ماهی یکبار بر میداشتن بقیه را یکجا از طریق حساب به حساب شبکهی اَکسِلِریشِن(همون شتاب خودمون) میفرستادن برای کارفرمای واقعیشون، اما یک کمی که میگذشت درد پا، کمر، زانو، کتف و کول و جاهای دیگه، میآمد سراغشون و یک شب تو اون تنهایی، وسط بروبیابان از همه جا بریده و بیپناه واقعی، تَوَهُم میزد سرشون که برای کی، برای چی، اینجا شیطان لعین تو قالب یک دوست یه چیزی میداد دستشون، اولش دردها کم میشد بعد ...
خوب دیگه این پولها که کفاف نمیدادند، پس هروقت از اون بیابونا میآمدند به شهر، یه ذره اضافه با خودشون میآوردند میفروختن، بیشتر میکشیدن و هی این ماجرا تکرار و بیشترو بیشترمیشد. شما که میدانید: اعتیاد مُسری است. اول مثل دهکدهی جزامیها خودشون میسوختن بعد بچههای بیچاره مردم که اومده بودند کار کنند و تشکیل خانواده بدهند تو این آتش میسوختن، بعد هم گاهی اوقات حادثه میشد و قطارها تو آتش میسوختن ولی جالبه که هیچکس؛ نه ناظر نه پیمانکار نه مجری، هیچکدام صداشو در نمیآوردن! عجب تفاهمی!
خُب، ابتدا اوضاع، حداقل برای پیمانکاران خوب بود. ولی رفته رفته، تعدادشون بیشتر شد و رقابت باعث شد تا برای برنده شدن تو مناقصه، قیمتها را کم کنند، پس نیروهای بیکیفیت تر وارد شد و از طرف دیگر سود همه کم شده بود. و متضرر اصلی هم ایمنی سازمان بود.
تیم کاری را جمع کرده و اوضاع را براشون شرح دادم، همه باهم یه چیزایی میگفتن که من نمیفهمیدم. فقط کلماتی مثل اِستون، مَد، ویل و از این قبیل کلمات را تشخیص میدادم. آخه هیجانی شده بودند و همراه حرکات بادی لن گواِیج، شدیدی حرف میزدند.
فریاد زدم و گفتم: بی کوآیِت پلیز، وان بای وان.
یکی شون اومد جلو، دستم را گرفت و برد نزدیک یه چاه آب که اونجا بود.
فکر کردم عصبانی شده، میخواهد منو تو چاه هول بده، ترسیدم و یه قدم رفتم عقب.
گفت: دونت وری. بعد با دست زد روی سرش و اشاره به بالا کرد.
گفتم: اِ مَد پِرسون.
گفت: یِس. بعد یه سنگ برداشت و انداخت تو چاه و با دست اشاره کرد تو میتونی درش بیاری.
زدم زیر خنده و گفتم: آو کورس نات، بات...
خلاصه بهشون گفتم: جلوی ضرر رو هر جا بگیرید منفعت است. حالا، فیالمجلس بیایید و بالاغیرتاً از واگذاری واحد آموزش به بخش خصوصی ممانعت کنید که، من تا حالا ندیدم هیچ جای دنیا راهآهنی، کل مسئولیت آموزش نیروهایش را به غیر واگذار کند.
یکی شون گفت: وای.
گفتم: چون تکنولوژی مورد استفاده در حال تغییر است و بخش خصوصی نمیتواند خود را یعنی مدرسین خود را، بِروز کند. این بخش نباید واگذار شود. که خوشبختانه هنوز فرصت تجدیدنظر مانده بود و مثل برهای که از دهان تمساح درش بیاری، تیم ما این کار رو کرد.
دستور کار تیم، از فردا شد؛ اصلاح رَوَند برون سپاری فعالیتها و تهیه طرح پیشنهادی به مدیریت محترم.
در ادامه، در صورتیکه شرح بقیه اقدامات و مطالعاتی که در این سفر انجام دادم را مفید میدانید، لطفاً چند روزه دیگه که مطلب را تکمیل کرده و آپلود میکنم سری به همین صفحه بزنید.
ایام به کام
ادامه قسمت ششم خاطرات عید....
حدودِ ده روز بعد از اون جلسهی طلایی که، با حاجی داشتم و طی آن، کلی ازمشکلاتم را ایشان حل کرده بودند. راستی اگه، همهی حاجیها اینجور اهل دل و با مرام بودند. چی میشد؟
البته شک ندارم که شما هم، از اون باصفاها هستید و چه خوبهِ این وبُ مثل یک اِن، جی، اُ نونهاد بدانید و آدرسشو به بقیه هم بدهید تا با همدیگر، اونا رو به جرگهی با صفاهای صنعت حمل و نقل ریلی دعوتشون کنیم. البته، پذیرش یا رد دعوت بعهده خودشون هست!
گفتم: دعوت، یادم آمد؛ مدیرعامل راهآهن، دعوتنامهای جهت صرف شام توی یکی از گران قیمت ترین رستورانهای شهر که راستش، هروقت از جلوش رد میشدم وسوسهی خرج یکماه از مواجبِ تو ایرانم روکه فقط برای گذراندن یک شَبِش یکجا میپرید، آزارم میداد.
اونوقت؛ کلی با نفس زیادهخواه میجنگیدم که؛ بابا، یادت نیست، هرچندسال درمیان که بچههات هوس مسافرت به شمال میزد به سرشون، گولِشون میزدی و تا لواسان میبردیشون. خُب اونجاهم، رستورانهای گران قیمت تر از اینجا وجود داشت که جلوشون، گوشتاگوش از اون ماشینها پارک بود و شب زنده دارانی که، ساعت 4 بعد از ظهر برای صرف ناهار با زیدشون میآمدند. سر جای پارک ماشین باهم دعواشان میشد. و تو در جوابِ درخواست بچههات که ازت میپرسیدند: بابا، تو این رستورانها چه شِکلیه؟ میگفتی: هرچه باشه به سلامت و کیفیت ساندویچ تخم مرغی که ما تو خونه درست کردیم و کنار جاده میخوریم نیست! میافتادم.
راستی؛ همگی باهم یک صلوات برای آمرزش روح مرحوم دکتر دادمان بفرستیم که، حداقل تو دوران تصدی ایشان، خانوادهی کارکنان زحمت کش راهآهن میتوانستند، ماهی یکبار از مزایای رفتن به رستوران خوب که، جزئی از ملزومات شهرنشینی است استفاده کنند.
قابل ذکر است که؛ در قانونی اثبات شده، فراوانی وقوع حوادث در مؤسساتی که رضایت خاطر کارکنان سازمان، فراهم شود کمتر از سایر سازمانهاست. و اون خدابیامرز این سِر را درک کرده بودند که پیشگیری از هزینهی از بین رفتن یک لکوموتیو 3 میلیارد تومانی، میتواند سالها باعث ایجاد و احیای غرور کارکنان نزد خانواده آنها شود.
سر میز شام، برخلاف رستورانهای ما (البته اونایی که من تاحالا رفتم) که شما نیم ساعت سرپا منتظر جا، وای میستی، صندلی که خالی شد، هنوز بقایای اغذیهی نفرات قبلی از روی میز جمع نشده، شیرجه میزنی روش، و حتی سفارش فَست فودِت، یک ساعت طول میکشه، بعد ظرفِ یک ربع قورتش میدی! و با دلی غمگین و لبی اَخمو، اونجا را ترک میکنی!
همه چیز حساب شده بود. بطوریکه: میز از قبل رزرو شده، میزبان حتی با وجود اینکه مدیر بودند، طبق وصایای دینی ما عمل کرده و قبل از من که خودم یک ربع زودتر رسیده بودم. در محل حاضر شده بودند. حالا اگه اینجا بود...!
خلاصه از سِرو پیش غذا، مِین، دِسر، ... همه و همه، مثل تو خواب و رؤیا برام گذشت. ولی نتیجهی کلی و مهم این جلسه، این بود که: آقای مدیر، یکجورهایی گفتند: ببخشید، اشتباه کردم. راستش خودم هم، تاحدودی مشکلات اجرایی این قطار رو میدونستم. ولی چه جوری بگم، تو این چند سالهی اخیر، گردنگیرمون شده بود که، برای مترقی شدن، باید: ادای خارجیها را درآورد. حقیقتش تَبِ خرید طرح و جنس از خارجیها، تو این چند سال، جوری گل کرده بود که، اهمیتش بیشتر از حمایت از ابتکار و خلاقیت داخلی مجموعه شده بود. و شما، چِشم من را باز کردید! بطوریکه من آمادگی خودم رو نه تنها برای متوقف کردن این طرح که، حتی برای توقف مطالعهی طرح سی تی سی کردن دیویژن جنوب که در حال حاضر با روش میله راهنما کار میکنه و تا حالا هم، باهاش مشکلی را نداشتهایم صادر کردهام.
باورکنید، همزمان از خوشحالی و ناراحتیای که، یکباره به من نازل شد. اول، خندیدم بعد گریه کردم. بعد، گریه کردم و دوباره خندیدم.
راستش یادم رفت که، اینجا آدابشون با ما فرق میکنه از صندلیام بلند شدم، رفتم طرفش، بهش گفتم: ممنون از اینکه خطای خودتان را پذیرفتید و صراحتاً اعلام کردید، من کمتر از این تجربهها را داشتهام و درخوشبینانهترین حالت، دیدهام که مدیران؛ خطای صورت گرفته را بهگردن کارشناسان زیردست مفلوک خود انداخته و یواشکی و زیرسبیلی مسئله را رتوش میکنند. حالا اینکه یه مدیر، اونم تو سطح سازمانی شما، عذرخواهی کنه، منو شُکه کرد. باهاش به محکمی دست دادم و 3 بار صورتش رو بوسیدم، یه دفعه از تغییر نگاهش فهمیدم چه سوتی دادم. آخه میدانید، مردها خارج از ایران همدیگر را نمیبوسند و اگه اینکار را به عمد یا سهو انجام بدهند. حسابهای دیگری روشون میکنند.
یخ کردم و زودی برای رفع و رجوع کار پیش آمده، گفتم: اوه، ساری، آیم رییلی اِکسایتد، کیسینگ ایچ آدر، ایز کامون این ایران.
مدیر با خنده گفت: نو پرابلم، آی نو، فور یِرز اِگو، یور رود مینیستر دید لایک دیس ویت می.
دستم رو بهگرمی فشرد و بلند گفت: یا علی.
منم یه یاعلی بلندی گفتم که تاحالا نگفته بودم، دوربر خودم رو دیدم ، همه متوجه میز ما شده بودند.
مراسم شام تا نصفِ شب طول کشید و من بدون توجه به ساعت، رفتم خونهی حاجی، محافظین که البته منو میشناختند و دیده بودند که اونجا رفت و آمد دارم، اومدند دم درب و گفتند: آقاجون میدونی ساعت چنده، شما مگه خواب نداری، فردا را که ازت نگرفتن برو صبح بیا.
فردا صبح زود، برگشتم تا ماجرای ظفر خود را شرح دهم. که از نگاهش فهمیدم ایشون در جریان هستند. پرسیدم آخه شما چه جوری این موضوع را فهمیده بودید. از خندهاش بو بردم که، احتمالاً در پروسهی تغییرنظر مدیر هم، نقش داشتهاند. گفتم: تو را جدِت شما اینکار را کردی، گفت: اِه پسر قسم نده، بقوله اینها سِکرته.
گفتم: آخه چه جوری،
گفت: پسرم با خدا باش و پادشاهی کن، با خنده ادامه داد، میگن اَعمال من در اینجا طوری بوده که این بندههای خدا، منو در حد یک مقام مصلح محلی قبول دارند و راستش اگه ریا نباشه چند نفرشون هم دارن مسلمون میشن.
گفتم: بابا ایوالله ببین اخلاق چکار میکنه، برخی همکارهای شما، توی کشورهای دیگه، کاری کردن که ...
ایکاش عمق استراتژیک رو اینجوری زیاد میکردیم، که این بهترین روش است. پس این یاعلی که اینها میگن، کار شماست. منو ببین که چه خوش خیال بودم و فکر میکردم از من تأثیر گرفتهاند.
گفت: راندَن مهمان از خانه، نهی شده است ولی پاشو، پاشو، یا علی بگو و برو سر کارت ببینم، تو میتونی عمق استراتژیک رو زیاد کنی یا مثل اسپشیل کارگو ترین، میزنی کاسه و کوزه عمق ممق رو مثل: اون بخاری گازیه، مال کدوم خراب شدهای بود که، پیرارسال زد رئیس جمهور یکی از این کشورهای سی، آی، اس بخت برگشته را کشت، خراب میکنی.
در ادامه، در صورتیکه شرح بقیه اقدامات و مطالعاتی که در این سفر انجام دادم را مفید میدانید، لطفاً چند روزه دیگه که مطلب را تکمیل کرده و آپلود میکنم سری به همین صفحه بزنید.
ایام به کام
ادامه قسمت پنجم خاطرات عید...
خلاصه چند روزی را دمق بودم و همانطورکه تو صفحات قبل مرور شد، دلم بکار نمیرفت و با خودم میگفتم: به من چه؟ اینها هستند که ضرر میکنند و طبق قرارداد، مجبورند که، چه من کار کنم چه نه، مایه رو بدهند. پس بیخیال! مثل تو ایران که ... !
یه شب، تو همون ایام بیحالی، شام خونهی همان دوست ایرانی که گفته بودم، مسئول کنسولگری ایران تو این شهر بودند. دعوت شدم.
تا رسیدم، حاجی که منو با اون قیافهی درهم برهم دید. با ناراحتی گفت: چی شده از ایران خبر بدی رسیده،
گفتم: نه،
گفت: خدای نخواسته مریض احوالی،
گفتم: نه،
با خنده گفت: پس حتماً هوم سیک شدی،
گفتم: نه،
گفت: جوون، تو اون حمید همیشگی ما نیستی. بگو شاید کاری، کمکی از دستم برآد. دوست خوب به درد همین روزها میخوره دیگه، مگه نه؟ تازه وظیفهی من و امثال من انجام همین کار و کمک به کسانی است که تو غربت گیر میافتند. نمیخواهی بزاری مزدم حلال شه؟
با بیحوصلگی، قضیهی مخالفت خودم با اسپشیل کارگو ترین و برخورد نامؤدبانهی مدیر راهآهن را براش گفتم.
زد زیر خنده و گفت: منو بگو که چه زود پیش داوری کردم و تو را به عنوان یک آدم مجرب، کارآزموده و کاربلد، صبور، خلاق، لایق و خلاصه یه آدم حسابی به وزارت امور خارجه معرفیات کردم که اگه وزارت راه فسیل شده و نمیتونه ازاَمثال تو، کار مناسب بکشه، حداقل پیشنهاد سفارت تو یه کشوری را بهت بدهند.
مَشتی، آدم باید تو زندگی مرد لحظات سخت باشه، مگر نگفتی بودی که: تو دوران جنگ، سرباز پدافند هوایی بودی و چند بار توپت رو، حتی موقع شیرجهی هواپیماهای دشمن هم ترک نکردی.
حالا با یه، ذُرت پَرت کردن یکی که، اصلاً معلوم نیست آیا الفبای راهآهن رو میدونه یا نه؟ بریدی و میخوای مِیدون رو ترک کنی، پسر خوب به نتیجهی کارت فکر کن، که اگه طرحی بدی که حداقل سالی یه پا، توی عملیات مانور قطع نشه هم، کلی کاره. پای راستش رو که توی مِیدون مین قطع شده بود نشان داد و گفت: من حال و روزاین مانورچیهای بخت برگشته که پاشون رو از دست میدند رو درک میکنم.
گفتم: حاجی شما که اونجا نبودی، ببینی اون نامردا حتی منو تو اتاق مدیر راه ندادند و غیرمستقیم چه توهینهایی که بهمن نکردند.
زد زیر خنده و گفت: مگه شما، توی کوچه پس کوچههای تهران بزرگ نشدی، اصلاً بگو ببینم: تا حالا نشده که تو خیابونای تهران مثل بچهی آدم رانندگی کنی، یک دفعه، یکی از اون بچه پرروهای پول دار با اون ماشینا که حتی تو کشور سازندهاش هم، کسی پول خریدنش رو نداره، و هیکلشام برخلاف مخش با تزریق آمپولای گران قیمت، مثله قارچ سینا گنده شده، یه لایی بکشه جلوت و کلی اعصاب تو خرد کنه و وقتی هم براش یه چراغ اعتراض زدی، بپیچه جلوت و فحشهای نشنیدهات را نثارت کنه و تازه، اگه زودی نگی غلط کردم. کتکت هم بزنه و اگه شانس آوردی و یه جوانمردی از تو مردم پیدا بشه که خودت هم میدونی این روزا احتمالش حدود صفرِ، طرف رو بگیره و تحویل پلیس بده، تو کمتر از نیم ساعت باباش که پول اون آمپولای پسر رو از من و امثال تو درآورده، یک زنگ بزنه کلانتری، با هزار سلام و صلوات، آقازاده که لاتی بیش نیست رو آزادش میکنند و اون جوانمردِ تو بازداشتگاه منتظر نوبت محاکمه میشینه که چرا به یه شهروند محترم اهانت کردی؟ راستش و بگو نشده؟
گفتم: نخوردم نون گندم، ولی تا دلت بخواد، دیدم دستِ مردم.
گفت: خوب، پس تمام شد یه صلوات بفرست و لعنت بر شیطون کن و با عزمی راسخ کارت رو ادامه بده که منم بیصبرانه منتظر نتیجهی کارات هستم و بهت قول میدم که خیرشو ببینی، دارم برات یک کارهایی میکنم که، بعداً نتیجهاش را خواهی دید، ولی حالا بهت نمیگم.
گفتم: دم شما گرم حاج آقا، واقعاً با این مرامتون امید و پشتوانهی ایرانیهای مقیم خارج اید و واقعاً اگه شماها نبودید، تکلیف این همه، هموطنای غریبمون چی میشد؟
گفت: حالا که از خر شیطون پایین اومدی و آتیشت فروکش کرد. راستشو بگو ببینم، چرا این جنگ و جدل برضد قطار خاص را، تو راهآهن خودمون نکردی؟ ازترس از دست دادن یک لقمه نون و بوقلمونت بود، نه؟ ادامه داد که این بیچارههای عقب مونده خودشون هم میدونند که خط فرسوده و قدیمیشون که تازه، تنگ تر از مال ما هم هست.
با لبخندی، حرفشو قطع کردم و گفتم: بله خط اینها متریکِ، یعنی عرض اون یک متراست و مال ما، نرمالهِ یعنی 1435 میلیمتر.
با خنده و لحن بسیار دوستانهای گفت: آره مثل اینکه داشتیم گل لگد میکردما. من مدتی است که دیگه حتی جرأت نمیکنم ، از نزدیک ایستگاههای قطارشون هم رد شوم. چون اخیراً به اشتباه فهمیدهاند که یکی از دلایل اثباتِ پیشرفته شدن کشورشان، به نمایش گذاشتن، افزایش سرعت قطارهاشونه و چند وقت پیش با یک لکوموتیوران بازنشسته شون صحبت میکردم و او میگفت: تو خطی که آدم عاقل جرأت نمیکنه قطار را با سرعتِ 70 کیلومتر بر ساعت ببره اینها برنامه 170 کیلومتربرساعت را دارند.
گفتم: میدونم، ظاهراً این یه چیزی مثلِ ویروس آنفلونزای خوکی است که داره به خیلی راهآهنهای دیگه هم سرایت میکنه.
خندید و گفت: بقول معروف اگه برای خودشون آب نداشته باشه برای شما که نون داشت. چون بعد از چند سانحهی بزرگی که، اخیراً برای قطارهاشون رخ داده، به این نتیجه رسیدهاند که باید از تخصص شما استفاده کنند.
گفتم: حاجی گفتید نون، گرسنهام شد. شام چی دارید؟
گفت: نون و بوقلمون، بچه حرف رو عوض نکن و پاسخ سئوالم را بده!
گفتم: حقیقتش قطار خاص، تو راهآهن ما اینقدر که اینجا منفورهِ هم بد نیست و کلی هم، طرفدار دارهِ، مثلاً: رئیس ادارات بهرهبرداری که تازگیها شدن سیروحرکت، قدیما چون واگن انتها کم داشتن، کلی از درد سرهاشون کم شده و دیگه بخاطر عدم پیگیری سیر منظم این واگنها تحمل سرزنش معاون فنیها را نمیکنند، معاون فنیها هم که شبی چند بار بهخاطر خرابی وضع داخلی تله چک ها بیدارشون میکردند دیگه در این زمینهِ اصلاً مشکلی ندارند، رئیس قطارهای بازنشسته که بعضی از اون طفلکیها، جون راه رفتن تا انتها را نداشتند تو دیزل که تمیزتر و بهتر هم هست سوار میشن و موقع رسیدن به مقصد هم، دیگه این همه تا دفتر ترافیک پیاده راه نمیروند، همونکه لکوموتیوران یه نمه جلوی ایستگاه شل کنه، پیاده میشن و بارنامهها را میدن و میرن پی کارشون، لکوموتیورانها هم، از بازدید قطار راحت شدند و دیگه جز مواقع اجابت مزاج لازم نیست کابین را ترک کنند. تازه خیلی مزایای دیگر هم دارد که اگه بخوام همه را یکی یکی تعریف کنم. شام سرد میشه و از دهن میافتد.
گفت: خوب تا حدودی مزایای آنرا فهمیدم، آیا ضرری هم رسانده است؟ یا اصولاً میتواند برساند؟
گفتم: مهمترین عامل، فقدان تجربهی لازم برای کمک لکوموتیورانان ما هست. که اصولاً با این روش اونا باید تا غوره نشدن مویز شوند که کمی مشکل است.
حاج آقا میدانید؛ اصولاً یک لکوموتیوران را نباید با نگاه متداول در جامعه نگریست. او فردی است که جان آدمهای زیادی که حداقل، گنجایش قطار خودش که حدوداً 500 نفر است را مستقیماً بهعهده دارد، تازه در حفظ امنیت جان خدمه و مسافرین قطارهای روبرو، کارکنان ایستگاه و طول خط، عابرین و حاشیه نشینان کنار خط آهن و... نیز سهیم است و از طرفِ دیگر میلیاردها تومن سرمایه، دست اوست که یک لحظه غفلت میتواند، عواقب وخیمی را ببار آورد و اینجاست که اهمیت نقشِ ارتقاء سطح آموزش و تجربهی ایشان ملموس میشود که انشاءالله با تواناییهای ذاتی جوانهای ایرانی این مسئله حل خواهد شد. ناگفته نماند که در چند واقعهی ختم به خیر، شبهحادثه، حادثه، سانحه و فاجعهای که اخیراً رخ داده است بد شانسی آوردهایم و همگی از نوع قطارهای خاص بودهاند. ناگفته نماند اصولاً همهی قطارامون خاص شده پس این آیتم اجتناب ناپذیربوده است. و این وصلهها به این قطار نمیچسبد!
گفت: این که گفتی یعنی چه؟
گفتم: اِ حاج آقا شما هم بله.
گفت: بعله.
گفتم: خوب، تو واقعهی ختم به خیر گسیختگی قطاردر بلاک زرند – گل زرد که 23 واگن از انتهای قطار جا ماند و قطار به سیر خود ادامه داد. خیلی ها گفتند؛ اگه قطار غیر خاص بود مأمورین انتها متوجه میشدن و کاری میکردن، و حداقل به کنترل اطلاع میدادند ولی من میگم شاید هر دوتا شون چیز خور میشدن و اصلاً حضور یا عدم حضورشون فرقی نمیکرد.
تو شبهحادثه فرار قطاربلاک مشکآباد- ملکآباد که شیر هوای بین لکوموتیو دوم و سوم اشتباهاً باز نشده بود. برخی مخالفین این قطار میگفتند اگه، کسی تو انتها نشسته بود و فقط شیر هوای واگن انتها که چون قطار از لکوموتیو سوم تأمین هوا میشده است رو میزد قطار متوقف میشد. اما من میگم شاید دستش نمیرسید یا حتی موقع شیر زدن میافتاد پایین و الحمدالله الآن که تلفات ندادیم ولی اون موقع اون طفلک شاید طوریش میشد.
تو حادثه خروج از خط انتهای چندتا قطار که کسی نفهمیده و کمی خط جمع شده، اون بعضی ها میگن اگه انتها کسی بود زودتر قطار میایستاد و خسارت زیاد نمیشد من میگم...
تو سانحه هفت خوان که قطار مسافری خورد پشت باری، و دو نفر لکوموتیوران و کمک مسافری درجا شهید شدند و دیزل و چند واگن هم اسقاط شدند. برخی میگفتند اگه قطار باری متوقف تو خط 1 مأمور انتها داشت، مسیر اشتباه سوزن رو میدید و مانع ورود مسافری به خط مسدود میشد. ولی من میگم قسمت اون همکاران بخت برگشته بوده است.
تو فاجعهی برخورد قطار مسافری با 9 دستگاه مخزن گسیخته از پشت قطار باری جلویی که تو تونل ضحاک رخ داد و غیر از منهدم شدن دیزل و واگن و سالن و مسدودی طولانی، 43 نفر داغون شدند، برخی میگفتند اگه باری غیر خاص بود اینطور نمیشد من میگم شایدم میشد.
میبینید حاج آقا مسئلهی قطار خاص ما با قطار کاس که اینا میگن، خیلی فرق فوکوله، دیگه صبرم تمومه و اگه شام و نیارید میرم هتل، که حاجی خندید و گفت بریم شام بخوریم.
در ادامه، در صورتیکه شرح بقیه اقدامات و مطالعاتی که در این سفر انجام دادم را مفید میدانید، لطفاً چند روزه دیگه که مطلب را تکمیل کرده و آپلود میکنم سری به همین صفحه بزنید. ایام به کام
قسمت چهارم ادامه خاطرات عید 1389 و ....
خدا را شکر، تیم کاری قوی و منسجمی نصیبم شده بود، که مهمترین انگیزه، یعنی؛ ایمان بهکار، باورقلبی اونها بود و نیتی بجز کاهش سوانح و به تبع آن، کم کردن درد و رنج همکاران و هموطنانشان را نداشتند. که این بهترین سرمایه برای یک لیدر است و من درآنجا این نعمت را بهدست آورده بودم.
آن هنگام، متوجه شدم که، تو دروس مدیریت، بیخودی ننوشتن که: ممکن است؛ پرداخت پول بیشتر، کوتاهترین راه باشد، ولی الزاماً بهترین راه نیست. یعنی چه!
خلاصه تا من میگفتم: "ف" اونا میرفتن "فرحزاد"، میرفتن که چه عرض کنم، میپریدن.
آخ یادش بخیر، چقدر دلم برای فرحزاد تنگ شده است. (راستش قوپی اومدم و وجدانن تا حالا اونجا نرفتم، ولی خوب تعریفش و زیاد شنیدم. انشاءالله برگردم یه سری بهش خواهم زد و اگه کسی لاپورتم رو به بابام نده یه قلیونی هم چاق میکنم. آخه میدانید با داشتن 48 سال سن، راستش هنوزم مثل بچهها از ایشان حساب میبرم. به من گفته: پایهی همهی گمراهی و بدبختیها از سیگار، قلیون و این کوفت زهرماریها شروع میشود و وای بهحالت اگه یه روز سمت اینها بری، اولها از ترسم نمیرفتم بعد عادت، حالا با دیدن حال و روز خیلی از همکارانم، فهمیدهام که منظور ایشان چی بوده است. و برای همین، تو کلاسهای درس به جوونایه نازنینی که میخوان بعدها رگلاتور یا اهرم سوزن را تو دستشون بگیرن، میگم: "نه" گفتن رو یاد بگیرید و نگران تمسخر لات و لوطا نباشید که، در غیر اینصورت بد جوری تاوان خواهید داد و مخصوصاً هیکل دارا و مظلوم ترا بیشتر تو خطرند.)
مأموریت تیم کاری این بود که، سوابق حوادث 5 سال گذشته را گردآوری کنند تا، تکراریترین آنها را ریشهیابی کنیم و همانطورکه در شرایط اولیهی خود برای مدیرعامل و وزیر راهشون تعیین کرده بودم. مانعی سرراهه بروبچ تیم ضربت پیش نیامد و تمام اطلاعات تا آنزمان محرمانه، بدون چون و چرا در اختیار تیم کاری ما قرارگرفت.
بهدلیل اینکه: اعضاء گروه، تعریف مشترکی از علل وقوع حوادث را نداشتند. مجبور شدم تا، طی یک کلاس درس که، بازم توی استخر هد کوارتر آفیس ترتیب دادم. به اونا بگم که، اصولاً 3 دسته علت برای حوادث وجود داره:
· علل مستقیم
· علل غیرمستقیم
· علل اصلی
و براشون این مثال رو زدم که: فکر کنید، خدای نخواسته یه آدمی مثل من که تو کشورش سالی 12 ماه هم، رنگ استخر رو ندیده و برخلاف دستورات مؤکد دینش که، یادگیری فن شنا را توصیه کرده در دوران مدرسه، برخلاف شما که تو دینتون، خبری از تکلیف به یادگیری شنا نشده، ولی همه تون تو مدرسه بلد شدهاید، تلاشی به آموزش ایشان نشده باشد.
و تو استخرحواسش بهر دلیل پرت بشه و هولفتی بیوفته تو جایی که پاش به کف استخر نرسه و زبانم لال، زبانم لال، خفه بشه، گروه تحلیل حادثه بلافاصله میآیند تو صحنه و دور استخر رو، مثل دور منطقهی حوادث ریلی با نواری محصور کرده و به تحقیق میپردازند و حتماً در گزارش نهایی مینویسند که؛ علت فوت: غرق شدن و خفگی تو آب است، این میشه علت مستقیم، بعد مینویسند: با تحقیقات بهعمل آمده از حاضرین در صحنه، مقتول به فن شنا، آشنایی نداشته است. این میشود علت غیرمستقیم، و سپس اگه آدمهای منصف و آزادهای باشند مینویسند: محل عمیق، فاقد تابلوهای هشداردهندهی مناسب بوده، غریق نجات در محل حاضر نبوده، و همچنین ناظری در محل حضور نداشته است. اینها میشوند علل اصلی.
یه دفعه یکی از اعضاء گروه؛ مثل ارشمیدس که لخت از حموم پرید بیرون و گفت: یافتم. جست زد بیرون و داد زد و گفت: رییلی دیس ایز ده مینیگ آو کاوزز، سو دیرکت اند آندیرکت کاوزز ریمین تو هیومن ریسورس اند مِین کاوزز ریمین تو منیجرز اند بیکاوز آو دیس ریزن وی تاوت آل ده کا وزز ریلیت تو ُورکرز بات نا وی نو تو منی ریزن ریلیت تو آدرز، اسپیشلی منیجرز.
و من گفتم: اگزکتلی.
برای اینکه مطلب تو ذهنشان کاملاً جابیافته، مثال دیگهای هم زدم و گفتم: فکر کنید نشت گاز کلر تو این استخر باعث تلف شدن عدهای بشود، 3 علت پیش گفته را میتوان بشرح زیر توضیح داد:
· مرگ در اثر نشت گاز کلر میشود علت مستقیم،
· سهل انگاری یک کارگر در باز گذاشتن شیر میشود علت غیرمستقیم،
· فقدان دتکتور آشکارساز گاز در محوطه استخر میشود علت اصلی،
و چون سیستمهای تحلیل حادثه را به حالت کلی میشود به دو دسته سنتی و نوین تقسیم کرد، در دیدگاه سنتی، یافتن علل مستقیم و غیرمستقیم هدف است. یعنی مقصریابی و تنبیه، در حالیکه در سیستمهای امروزی تلاش در یافتن علل اصلی به منظور جلوگیری از تکرار اوناست.
ازشون پرسیدم: کن یو اکسپلین اباوت ایت؟
یکی گفت: میبی ده پیپل هیدن ده ریزن، سو ایت کود بی ریپیت.
در جواب گفتم: دقیقاً، مرحبا
(یادتونه که گفتم: پدربزرگ خدابیامرزم دبیر بودند. من بچه که بودم، چقدر تلاش میکردم تا کارهای خوب انجام دهم تا او یه مرحبا به من بگه، مثلاً اگه همهی غذای تو بشقابم رو میخوردم تا چیزی اسراف نشه از ته دل و خیلی غلیظ میگفتند: مرحبا، و اون موقع من چه حالی میکردم. آقابزرگ جون، نور به قبرتون بتابه، ولی الآن تربیت بچهها طوری شده که گاهی اوقات به والدینشان میگن نمیخورم و توهم برو کشکت رو بساب، اوناهم از ترسشون زنگ میزنن یه پیتزای 5 هزار تومنی براشون میآورند. خوب شما آموزش و پرورشیهای اون موقع، اونجوری کار کردید ما از آب درآمدیم. وای به حاله چند سال دیگه که ...)
ادامه دادم که: آدمها برای فرار از جریمه ممکن است صحنه سازی کنند. و چون ما دلایل پنهان را نتوانستهایم کشف کنیم، مجدداً شاهد تکرار حوادث باشیم. پس باید هدف اصلی تیم تحلیل حادثه، شناسایی علل وقوع بهمنظور پیشگیری از تکرار اونها باشه و اگه تو این مسیر، کرامت آدمها را حفظ کنیم. گاهی، خود مقصرین هم، ناگفتهها را میگویند، در غیر اینصورت...
یکی از اونا ازم پرسید: واتس یور آپینیون اِباوت اُور سیستم؟
گفتم: پاردون.
توضیح داد: آی سِی، واتس یور اَتیتود اِباوت اور اکسیدنت اِنالایسیس سیستم؟
گفتم : اوه بله؛ بطور حتم، مدل سنتی مبتنی بر مقصریابی است، زیرا: شما سالانه حوادث تکراری زیادی را تجربه میکنید که، اکثراً تنها در 24 – 25 نوع خلاصه میشوند. و از طرف دیگر روزانه، دهها شبه حادثه و حادثه جزئی در ایستگاههای شما اتفاق میافتد که تنها یکی دو مورد، اونهم اگه صداش در بیاد یا نیاز به جرثقیل داشته باشه رو، به مرکز ناحیهتون مخابره میکنند و اوناهم، یعنی مسئولین ناحیه، به نوبهی خود از هر 10 - 20 گزارش واصله، شاید، یکی را به کنترل مرکزیتون اعلام کنند.
پس میبینید؛ با این روش که برخی از مدیراتون بهش آویزان شدهاند و نمیگذارند، کس دیگهای که شاید بهتر ازاونا کار کنه و اوضاع قدری بهتر بشود، بیاد و یا علی رو بگه، فقط سفت به میزاشون چسبیدهاند که، بادی که براشون آورده، همینجوری فوتکی از دستشون نبره. همگی توی یک کلاف سردرگم روزمرگی، افتادهاید. وقتی موبایل شما زنگ میخوره، تا جواب بدید، جونتون بالا میاد، فکرتون به هزارجور حادثه و سانحه میره، و بجای داشتن طرح عملیاتی برای پیشگیری از حادثه، استاد جمعآوری حادثه شدهاید. اونم چه جوری؛ تا دیدید زمان مسدودی ممکن است طولانی شود و شاید از مرکز بازخواست بشوید، یه نگاهی به اینور و آنوره خودتون میاندازید و اگه اوضاع اَمن باشه و بقوله شما، آدم فروش و خبرچین دوروبرتون نباشه، واگن، دیزل یا هر چیزی که روی خط گذاشتنش، طول بکشد را با هرچی دم دستتون باشه، پرت میکنید ته دره و میگید این اتفاق در جریان حادثه افتاده، کیبهکیه؟
حیرت رو تو چشاشون دیدم که چه جوری به هم نگاه میکردند و از اینکه فهمیده بودند من این اوضاع را فهمیدهام، چقدر خجالت زده شده بودند. که سکوت را قطع کردم و گفتم: ماهی رو هر وقت از آب بگیرید تازه است.
گفتم: می آی هو اِ کواِسشن.
گفتند: اََسکینگ پلیز.
گفتم: وای این دیز ثری یرز، یور اَکسیدنت گروآپ.
یکیشون با ترس و لرز از بقیه، گفت: آی تینک، ایتز دیپنداون اِ وان آو اور ترین، وی کال ایت اسپشیل کارگو ترین.
شروع کردم به گیر دادن بهشون که، کم عقلا، خوب اگه فهمیدید که روش اعزام یک نوع از قطارهاتون باعث افزایش آمار حوادث و به تبع اون خسارات است. چرا اصلاح یا حتی حذفش نمیکنید؟ مگر انسان عاقل از یک سوراخ چندبار باید گزیده شود؟
که چشمتون روز بد نبینه، زدند زیر خنده، قبلاً نگفته بودم این آفریقاییها، اگر همه چیزشون هم خوب باشه ولی خندههاشون کر کننده است و وقتی از اون خندهها میکنند دیگه، قابل تحمل نیستند.
حالا نخند کی بخند!
دوباره شیطنت ریزهکاریهای فرهنگیام گل کرد.
با تحکم گفتم: لافینگ آندر واتر، واز آپ؟
گفتند: این قطار، الگویی از یک قطار خودتون بهنام کاس ترینه.
نفهمیدم چی میگن؟ توضیح خواستم، هرچی گفتند، نفهمیدم.
چون لفظ سیاست و سیاسی و این جورچیزا رو، چندبار تو حرفهاشون شنیدم، یه تماس با کنسولگری ایران، توی لیوینگ استون گرفتم و اونا گفتند که 4 سال قبل، هیئتی از مسئولین ایران و زامبیا برای گسترش روابط فیمابین باهم نشست داشتهاند و اینا برای یادگاری چندتا عاج فیل به طرف ایرانی دادند و در ازای اون، ایرانیها پراید میدن اینها میگن نمیخواهیم، پژو میدن میگن آتش میگیره نمیخواهیم، خلاصه هرچی میدن، مقبول نمیافته و چون تا قبل از آن تاریخ با راهآهن ایران هیچگونه تعاملی نداشتهاند، تقاضای یک همکاری مشترک میکنند و گویا طرح این قطار را از ایران میگیرند.
البته این مسئول ایرانی گفت: بالاغیرتاً یک کاری بکن که، ضمن اینکه عرف سیاسی خارج از تعادل نشود. کاسه و کوزهی این قطار را محترمانه جمع کنند چون عابروی ما ایرونیها رفته و تو 3 سال گذشته 6 - 7 مورد فرار قطار، 7 - 8 مورد برخورد وحشتناک، 8 - 9 مورد خروج از خط، فقط بهخاطر این نوع قطار روی داده است. و ما هرچه فکر میکنیم که چرا اینها هنوز این پروژه را از رده خارج نکردهاند چیزی دستگیرمون نشده، حالا که تحویلت میگیرند و خط تو میخونند، حضرت عباسی یه کاری بکن.
رفتم سراغشون و با بررسیهایی که انجام دادم متوجه شدم، سوراخهای فرهنگی چیز مختص به یک جامعه نیست، بلکه واقعاً هرجا بروی آسمون همین رنگه، این فلک زدهها، چنان شیفتهی اسم و رسم و مراسم اون آدمهای تو اون نشست قرار گرفتهاند که، حتی حاضر نیستند به معایب این قطار که مثلاً بیش از 10 بار تو این 3 سال، واگن و یا واگنهایی از انتهای یک قطار باری از خط خارج شده و چون گارد ترینهای مستقر در کابین نفهمیدهاند و ادامه سیر دادهاند، مثلاً 6 کیلومتر کشیده و خط را جمع کرده و خسارات میلیونی ببار آورده است.
طبق قرارمون، یه یاداشت به این مضمون نوشتم که بموجب قرارداد اولیه که نسخههای من را بدون چون و چرا باید اجرا کنید. از همین امروز تلفنگرام بدهید و این قطار را براندازی کنید.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم دو تا پلیس گردن کلفت راهآهن آمدند به اتاقم و گفتند: آب دستت است، بزار زمین باهم بریم پیش رئیس، پلیسها را که دیدم یاد ضربالمثل خودمون افتادم که نباید توی زمین سفت چکار کرد.
پریدم و گفتم: آی اَم ردی.
ناجنسا حتی فرصت ندادند که به کنسولگری زنگ بزنم تا اگه بلایی سرم آوردند، لااقل کسی بفهمه و به خانوادهام اطلاع بدهد.
باتفاق اون دو نفررفتیم دفتر مدیر، البته تو که راهمون ندادند. فقط دیدم منشی مدیرعامل خودشو گرفته و میگه توهم آره، میخواهی تا ما حرکت رو به عقب داشته باشیم و ترقی نکنیم. مردحسابی امروزه تو دنیای سفیدا قطارها را یک نفره حمل میکنند و ما هم در برنامهی امسال خود این دکترین رو داریم که: با اجرای یک طرح، بزودی هر نفر کار چند نفر دیگر رو هم بکنه و قطارا رو تک نفره اعزام کنیم.
حالا تو اومدی و میگی برگردیم به عهد هجر و مثل 3 سال قبل، قطارا رو 4 نفره اعزام کنیم.
دیدم جای این حرفها نیست که بگم: آخه زن ناحسابی سوانح هیچی، فکر کردی که در آینده با چه مشکلاتی برای کارهای ابتدایی، مثل تأمین لکوموتیوران مجرب برخورد خواهید کرد. فقط به گفتن این جمله اکتفا کردم که من تو دانمارک سوار قطاری شدهام که راننده نداشته و خودش راه میرفته، خوب شما را سننه، شما باید مقدورات خودتان را ببینید. اینکه یه تیکه کار رو از اونور آبیها ببینید و خوشتون بیاد که درست نیست.
لطفاً مخالفت من با این کارها را در یکجایی از اسناد ودفاترتون ثبت کنید. بعد هرکاری که میخواهید انجام بدهید. من با تو گفتم آنچه شرط بلاغ است تو خواه پند گیر خواه ملال.
چند روزی حالم گرفته بود و دست و دلم بکار نمیرفت، این بود که زدم به طبیعت و گشت و گذار رو پیش گرفتم. و تازه بعد از این مدت فهمیدم، بلندترین آبشار دنیا به نام ویکتوریا، تو این شهراست. که ذرات و پودر آب رو که بخاطر سقوط به درهای به عمق 104 متر ایجاد میشود. از فاصلهی 25 کیلومتری میشود دید. تصاویر و عکسهای جالبی از مناظر بدیع اونجا گرفتهام، که اگه کسی بخواهد میتواند برام ایمیل بزنه تا براش مجانی بفرستم.
در ادامه، در صورتیکه شرح بقیه اقدامات و مطالعاتی که در این سفر انجام دادم را مفید میدانید، لطفاً چند روزه دیگه که مطلب را تکمیل کرده و آپلود میکنم سری به همین صفحه بزنید. ایام به کام
قسمت سوم خاطرات عید...
در قسمت گذشته، در مورد روابط غیر رسمی تو سازمان میگفتم: که؛ اون شب؛ تو اون استخر، واقعاً من روابط غیر رسمی را نه تنها احساس، بلکه مشاهده هم کردم و اونجا بود که ناخودآگاه گفتم: گاد بلث هیز فادر. بلافاصله، یکی از پرسنلم (راستی چه حالی داره وقتی حیطهی کاری وسیع میشه و آدم تو سازمانش زیرمجموعه دار میشه، اگه شانس آورده بودمو و تو محل کارم، یعنی مرکز آموزش راهآهن ایران، حتی یه آدم ولو بیکاره، زیرمجموعهام میشد. منم الآن حق سرپرستی و مدیریت میگرفتم. ولی چون: قوانین موجود، اداره کردن کلاسو که 11 ساله، مدرسم و گاهی اوقات، کلاسهای درسه تا 100 نفرو، بعنوانه کلاس حین خدمت اداره کردهام. سرپرستی نمیدونن، جلو این آیتم حقوقم، یه صفر کله گنده گذاشتن و برخلاف صفرهایی که گاهی اوقات؛ من به فراگیران کلاسها میدم و اوناهم ککشون نمیگزه و میگن کیبهکیه؟ بده تا جونت درآد! من هر وقت این صفر رو میبینم، تنم میلرزه و آه میکشم و به قول قدیمیا نفرین شون میکنم و میگم خدا به زمین گرم بزنتشون.)
پرسید: هوم سر، گفتم: مستر داکتر التون مایوز فادر.( گویا بازم نزدیکی فرهنگیمون به هم ثابت شد. شایدم برا اینه که، باهم احساسه برادری میکنیم! روراست باشید و ببینید که: قبلاً با هم اعتراف کرده بودیم؛ اگه بخواهیم به کسی دشنام بدیم به جد و آبادش میدیم نه خودش. الآن هم ناخودآگاه دیدیم: در توافقی نانوشته، خیرات آدما را، نثار پدرانشان میکنیم نه خود آنها، این فرهنگ عجب وجه تشابهی دارهها، نه؟)
گفت: ساری آی دونت آندرستند. هوم؟
لذا مجبور شدم تا دکتر رو براش معرفی کنم و شما هم اگه حالشو داشتید، مطالبه داخله پرانتز را بخونید و اون پایین یه پنجره بنام نظرات هست که اگه در مورد روش مدیریته مدیر بلاواسطه خود، مطالبی را بنویسید. نه تنها خوبه، بلکه شاید تونستیم با همفکری پیش آمده، یه مکتب مدیریت مناسب حال راهآهن رو از خودمون در کنیم!!!
(اولین روش مکتوب در علم مدیریت را مکتب مدیریت علمی یا کلاسیک نامیدهاند. چرا کلاسیک؟ چون تو علوم اجتماعی همیشه اولین را که قدیمی هم هست، کلاسیک میگویند. چرا علمی؟ چون یه مهندس بنام فردریک ونیسلو تیلور، بانی اون بوده و مثل بقیهی مهندسا که فکر میکنن فقط خودشون میتونن با قوانین علمی، آپولو هوا کنن. میاد تو معدنی که، رئیسش بوده، برای آدما هم، قوانین علمی وضع میکنه و میگه این آدمای ناجنس؛ منظور کارگرا هستندا. سرتو بجونبونی دو دره میکنن و از زیر کار در میرن، پس باید مثل فیل که با چکش تو سرش میزنند، مواظب یا بقوله عزیزی مبازب باشی، تا کار کنن و مزد الکی نگیرن، پس میاد، کاررا به اجزاء کوچکی که نیاز به تخصص نداشته باشه تقسیم میکنه و وظیفهی هر فرد رو بهش یاد میده و میگه اگه تا آخر وقت، این کار را انجام دادی، مزدتو میگیری و فردا هم کار خواهی داشت، اگه کم بیاری و نتونی کاره سهم خودتو تموم کنی وای بهحالت! باهات کاری میکنم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن و ... و البته سر کیسه را هم شل میده و میگه: اگه بیش از انتظارات من، کار کردی بهت پاداش میدم و بقول معروف برو حالشو ببر!
ولی سقف مورد انتظار رو، مثله برنامهی حمل بار راهآهن خودمون تعیین میکنه که، اگه یارو هرچی هم بپره، نوک انگشتش هم بهش نرسه. خوب، برای وضع استاندارد میزان انجام کار توسط هر نفر، که بیچارهها باید با بیل و کلنگ زمین رو میکندند و محتویات معدن را استخراج میکردند. مثل بعضی مهندسا که، کمی خورده شیشه دارن، یه آدمه گردن کلفت رو استخدام میکنه و میگه: هرچه این عزیز دل بابا، تونست کار کنه، بقیه هم باید همان قدر کار کنن، قبلش هم، یه هفته به یه جایی میفرستدش که خوب بخوره و قوی شه، گویا اردوی تمرینات تیم ملی هم از این فکر ساخته شده است! اون قلچماقه هم، برا خودشیرینی، آنروز اونقدر کار میکنه که، یه هفته بعد جونش در میره و از اون روز؛ رکورد انجام کار و خیرات برای نیاکانش رو یکجا میگذاره و میگذره! که این رسم روزگار در همه جا و زمان است و خودشیرینکنها سرنوشتشون همینه!
خوب مهندس هم، با سوء استفاده از نیروی کار، قوانین زیر رو وضع میکنه و میگه، برا انجام هر کار باید:
1. مناسبترین آدم رو گزینش کنی(همان خرزوره خودمون، چه تو کارای یدی چه مخی)،
2. توی کاره کوچکی که بهش دادی آموزش ببینه و هر قطعه کار، آنقدر کوچک باشه که کسی نتونه گربه برقصونه،
3. همه بایست سهم خودشونو در مدت تعیین شده انجام بدند در غیر اینصورت مزد بی مزد و اگه اضافه کار کردن هم، پاداش داده خواهد شد،
4. استاندارد انجام کارها در کمیتهای متشکل از مدیر و خود ایشان، وضع و امر به ابلاغ گردد،
5. واحد نظارت دقیقی مهیا شود که: عاملین عدم تطابقها بلافاصله شناسایی و در اختیار اداره کل امور کارکنان و منابع انسانی قرار گیرند،
6. با آدما باید مثل ماشین رفتار کرد و بهشون رو نداد ( ده، پرروها)،
7. ....
خوب؛ قوانین فوق، سالهای سال حتی پس از مرگه مهندس هم دوام آوردند و کارها انجام شد و در این اثناء بود که دست و پاهای نازنین کارگرانی که برای بیشتر کار کردن و به تبع آن بیشتر مزد گرفتن برای تأمین معاش خانواده، قطع میشد و کسی هم به کسی نبود.
میبینید: اگه ما هم غفلت کنیم و خشته کجی بگذاریم تا کجاها دیوار کج بالا میره، البته مهندسا میگن دیواره کج، بالاخره یه روزی میریزه، خوب؛ تیلور که شانس آورد و زودتر مرد و زیر آوار خود ساخته نرفت. ولی معلوم نیست ماها هم از این شانسها بیاریم ها. پس بیاید و اگه مسئولیتی داریم تا دیر نشده کاری کنیم!
کارگرهای دربوداغون بدتر از من: مردنی، دیسکی با انگشتهای قطع شده، همه جا دیده میشدن و چون دیگه، کم کم داشت ترسشون از مردهی تیلور میریخت. گاهی اوقات اون اولها؛ رو شونو زیاد میکردن و میگفتند: شما را به روح زنده یاد تیلور، تعداده نگهبانها را زیاد کنید تا ما، صبحها اینقدر تو صف واینستیم. بخدا پا درد میگیریم و نمیتونیم اونجور که باید کار کنیم ها. بعداً: کم کم، گروههایی رو تشکیل دادن و یواش یواش زمزمهی خواستههای شغلی و امنیت شغلی و مشارکت در نتیجهی کار و از این حرفهای جلف شکل گرفت.
ولی چون باورهای راهنما و روزمره از هم فاصله گرفته بودند و مالکین، حتی سالها بود، حاشیهی شهرهای آلوده که کارخانهها شون توش بودن هم، پیداشون نشده بود. و تو ویلاهای شمال، کنار دریا داشتند حال میکردند و سهم مالکانهی خود را همان جا گرفته و معمولاً یه جا تو سوراخه وافور میکردن و از طرفه دیگه، کارگرا هم برای فرار از درد ناشی از کار زیاد به سوختههای بزرگا، روی آورده بودند و خلاصه کارفرما و کارگر همگی شب و روز تو آتیشه بیخبری میسوختند. تولید کارخانهها کم و نهایتاً زیان ده شده و همه تو این چرخهی مکافات، دچار فلاکت شده بودند.
درهمین احوال، کارخانهی وسترن الکتریک که تو منطقهای بنام هاثرن، کار مونتاژ کیتهای الکترونیکی را انجام میداد. دچار ضرر و زیان شد و چون هنوز مالکان آن، دچار زوال عقل کامل ناشی از بقوله امروزیها سوء مصرف مواد نشده بودند. مثل شماها که منو بعنوانه حلاله مشکلات ایمنی جذب کردهاید. اونا هم از آقای دکتر التون مایو که سرآمد اندیشمندان و معتقدان به مکتب مدیریت علمی بود، دعوت کرده و فرستادند دنبالش و برخلاف شما که، نم پس نمیدید. گفتند: اگه کارخانه را نجات بدی، باندازهی نصفه پول مهریهی عروسان امروزی ایرانی را، بصورت سکه طلا، اونم یکجا میریزیم به حسابت، خوب شوخی که نبود. پای پوله کلانی تو کار بود که، تازه اگه نصفش هم نقد میشد، برای هفت پشت دکتر بست بود.
لذا ایشان آمدند و مطالعهی وسیعی را انجام دادند. ابتدا رفتند تو کارخانه و با روش تاک واک ثرو به بررسی مسائل کارخانه پرداختند و دیدند مثل همهی کارخانههای دیگه، چون؛ حق مردومه نمیدن، کسی دل بکار نداره، پس تولید کم شده در نتیجه کارخانه، پول برق رو بموقع نداده و اونو قطع کردن و خلاصه اوضاع اسفباری حاکمه و عنقریبه که لاشخورها بریزن و بعنوان کارخانه زیان ده، مفت بخرندش و تعطیلش کنن و بعد از مدتی با پرداخت رشوه، کاربری زمین رو تغییر بدند و خلاصه همه را، یجا یارو کنند!
دکتر هم، نه اینکه دلش برا کارگرا یا مالکا سوخته باشه ها، بخاطره اون سکهها که برقش مثل خیلی از مراجعین به دادگاه خانواده، چشماشونو میزنه زده بود، کار را پذیرفت و لای کتابهای خاک گرفتهی قدیمیشو باز کرد و دید تیلور گفته: برای انجام کار، باید شرایط استاندارد را وضع و اجرا نموده و با استفاده از مکانیسمهای پرداخت، تولید را افزایش داد. لذا لیست کارگرا که همگی دختران جوانی بودند را گرفت و بصورت رندوم 10% اونا را انتخاب کرد و گفت گوشهای از کارگاه که حدوده 500 مترمربع بود را با نصب پردهای از بقیهی کارگاه جدا نموده و 50 نفره منتخب را فرستاد تا در این قسمت جداشده، کار کنند تا بتونه روی این گروه منتخب، مطالعه و تحقیق کنه و نتیجه را به جامعهی مرجع، تعمیم بدهد.
دستور داد تا؛ نور این قسمت را زیاد کردند. در پایان روز اول، دید که تولید زیاد شد. فردا دستور داد که ساعت 10 صبح، مثل اون قدیمای قسمت کارخانجات خودمون، بهشون شیروکیک بدهند، دید تولید زیاد شد، گفت تهویه را مناسب کنید. دید تولید زیاد شد. خلاصه بخشی از کارهای زیر که عبارت بودند از:
· کاهش ساعات کار،
· افزایش دستمزد،
· بهبود کیفیت لباس کار،
· تخصیص ویلاهای کنار دریا بمدت 3 شبانه روز در هر 5 سال،
· اعطای نیم کیلو پسته و بادام،
· ...
را انجام داد و متوجه شد با هرکدام، تولید بشدت افزایش مییابد، بطوریکه حتی نتیجهی کارهمین گروه، برای دوام یافتن حیات کارخانه کافی بود. با غرور یه جلسهی هیأت مدیره را درخواست نمود و اقدامات انجام شده را با یه پاورپوینت خوشجیل موشجیل، براشون شرح داد و گفت: وانت دم در آماده است، زودی سکهها را بیاید بالا، که نسخهی، کارخونتونو پیچیدم و دیگه لازم نیست تا غم فردا را بخورید.
یه دفعه مدیر مالی فریاد کشید و گفت: مردحسابی اوضاع بدتر از قبل شده، اگه ما یک دهم هزینههای شما برای این 50 نفرو هم خرج اون 500 تا کنیم. باید بریم جایی که ... و دره کارخانه را گل بگیریم.
دکتر به فکرفرو رفت و گفت: کاری نداره من به تدریج چیزایی که بهشون دادم رو، ازشون پس میگیرم تا ببینم، نقش کدام عامل بیشتر بوده، همونو دستور کار کارخانه، خواهیم کرد.
همون روز، دستور داد: وان بای وان، امکانات را ازشون پس بگیرند.
با کمال تعجب دید، همهی تسهیلات؛ حتی اون سبد کالای استثنایی هم حذف شد. ولی تولید نه تنها کم، بلکه زیاد هم شد.
حالیش شد که: موضوع دیگری وجود دارد که، تیلور اونو ندیده یا نفهمیده است. لذا برخلاف قولی که به همسرش داده بود. رفت اونور پرده و یه روزی رو، پیش گروه مطالعه گذروند. با کمال تعجب دید؛ همه بهم کمک میکنند و مثلاً اگه کسی نتونسته، کار یومیهاش را تمام کنه، بقیه انجام میدهند و این بیچارهها علیرغم اینکه؛ کاملاً تصادفی انتخاب شدهاند. تصور میکنند که، گلچین شدهاند و بقول معروف یه چیزی دارن که دیگران ندارند و برای همین، تو گروهشون یک همبستگی ایجاد شده است که، دکتر هیچوقت مثله اونو، تو کتابها ندیده و نخونده بود. پس طفلکی مجبور شد تا چند روزه دیگه هم، اونوره پارتیشن وایسته و کار کنه، با دیدن علاقهی گروهی ایجاد شده، متوجه شد که: تو هر سازمان علاوه بر روابط رسمی یکجور روابط غیررسمی هم وجود داره یا اصولاً ایجاد میشود. که، اگر مدیر از آن استفاده کنه، کارش خوب پیش میرود. ضمناً فهمید که، اگر این روحیهی علاقهی سازمانی ایجاد بشود، آدمها نه تنها از کار فرار نمیکنند، بلکه با اون حالم میکنند و براشون یهجور تفریحه و شروع کرد به، گردآوری نظریاتی که شالودهی مکتب مدیریت رفتاری یا روابط انسانی شد. که در بعضی کتابها به نتیجهی مطالعات هاثرن هم معروف است.
اینجا بود که اون همکارای دوست داشتنی و با نمک سیاه پوست، برام دست زدند.
"راستی ببینید مشکلات فرهنگی چه ساده میتوانند ترمیم شوند. در اینجا من ناخودآگاه به زیردستام گفتم همکار و این میرسونه که اگه شرایط اصلاح بشود، فرهنگ هم ممکنه که اصلاح بشه و شرایط رو، قانون و قانونگزارا میتونن اصلاح کنند، یه مثال میزنم: موقعی که داشتم وطن رو به قصد این سفر ترک میکردم در فرودگاه توی صفهای مختلف از قبیل: چک بار، وزن کشی بار، چک پاسپورت، سوار شدن به هواپیما، گذاشتن بار در باردونی بالای سر مسافرین و ... بارها یه چیزی مثله، فشار قبر رو تحمل کردم و ناگفته نماند از زور وارده، چندتا از درزهای شلوارم هم پاره شدند و از همه بدتر بعضی مسافرا ژست زشت آدمهای فرنگ رفته را در میآوردن و به بقیه میگفتن بیفرهنگ ولی گاهی اوقات خودشان اینقدر به فرد جلویی فشار میدادن که چشاشون داشت از حدقه در میرفت. ولی باور نمیکنید همین آدمها، وقتی به فرودگاه دبی رسیدیم. دبی را میگما، همون جایی که از پول سرگردان و نه چندان حلال برخی ایرونیها شده دبی، نظم پذیر شدند و مثله بچهی آدم، تو صف با رعایت فاصله میایستادند. چرا؟ آیا تو کمتر از 2 ساعت زمان پرواز متحول شده بودند. حتماً خیر، بلکه جو حاکم بر فضای فرودگاه یعنی همان اتمسفری که میگیم انضباط را به مسافرا دیکته میکرد و اینجا هم این آفریقاییهای دوست داشتنی با صبرشون به من حالی کرده بودند بابا میز ریاست چیز چندان مهمی نیست و مدیریت بر دلها هنر است نه در احکام سازمانی."
بزبان محلی یه چیزی گفتن که من ازش متوجه شدم، تقریباً هم معنای فرار مغزهاست و میگن ما این مطلب رو بارها، تو کتابهای مدیریتی خونده بودیم. ولی نفهمیده بودیمش، اگه مستر حمید رو راضی کنیم، همینجا موندگار بشه، چقدر برامون خوب میشود.
البته اعتراف کنم که، کمی احساسه خوشایند هم بهم دست داد. ولی همونجا محکم بهشون گفتم: قرارداد ما 6 ماهه است و پس از اون، من به مملکتم بازخواهم گشت و شما نمیتونید با پول، من و راضی به موندن همیشگی کنید. آخه نامردا، اگه قرار شه هرکسی که یک کمی چیز میدونه، ترکه وطن کنه، خوب کار مملکت که؛ جزء ریشهدارترین علاقمندیهای آحاد جامعه است ساخته میشود! اهه، دهه.
بگذریم، صاحب نظران مدیریت به مکتب علمی میگن: تئوری X و به مکتب رفتاری میگن: تئوری Y . که تلفیق اونا با نسبتهای مختلف، هنوز مورد استفادهی برخی از مدیران است. ناگفته نماند؛ دکتر متوجه شدند که: کارگرها هم متوجه میشوند و اگه یه روزی بفهمند که ازشون داره سوء استفاده میشه با زنجیرهم، نمیشه اونا رو مهار کرد و همین روابط غیررسمی که خیلی خوبه، میتونه، نسخهی مدیرای بیخیال رو، بپیچونه. برای همین، وصیت کردهاند که: ای مدیران؛ هوای روابط غیررسمی تو سازمانتون را داشته باشید و با ترسیم اهداف مناسب و مطلوب و توضیح اونها به کارکنان، از همهی امکانات سازمان کمک بگیرید تا؛ به اهداف دست یابید. چون: در چنین بستری، تولید زیاد میشود، کارخانه سود میبرد، از سود ایجاد شده حق کارگر را میدهید، و کارگر راضی شده بهتر کار میکند و بازهم سود بیشتر میگردد.)
در ادامه، در صورتیکه شرح بقیه اقدامات و مطالعاتی که در این سفر انجام دادم را مفید میدانید، لطفاً چند روزه دیگه که مطلب را تکمیل کرده و آپلود میکنم سری به همین صفحه بزنید. ایام به کام
قسمت دوم ادامه خاطرات عید ...
سه روز طول کشید تا رزومههای واصله از طرف علاقمندان به شرکت در گروه ضربت ایمنی را بررسی کردم و برای اینکه عملاً، روحیهی ضد آمریکایی خودم را به نمایش بگذارم. شرط اول بررسی مدارک را، یک شغله بودن داوطلبین مطرح کردم. (آخه میدانید که، آمریکاییها میگویند: هرکسی توان انجام کارهای بیشترو به تبع آن، امکانه پرداخت اقساط بیشتر را داشته باشه، با جربزهتره و تو انتخابشون به این مهم اولویت میدهند)
از طریق شل دادن سرکیسهی اون حساب تنخواه و رفاقتی که در این مدت با بعضی نفراته محلی، کسب کرده بودم. شروع به جمعآوری اطلاعات از کاندیداها کرده و دیدم: چشمتون روزه بد نبینه، کلی از این نفرات که شغل فعلی بعضیهاشونم، مرتبط با ایمنی در سازمان بود. تقریباً آزاده و بیرون راهآهن، کارخانه چاپ اسکناس دارند؛ یکی خرید و فروشه ماشین، یکی زمین، یکی خونه، یکی پوست تمساح، یکی اسلحه برا شکار و بعضی هم کارهای دیگه میکنن. و راهآهن هم براشون سرگرمیه و بجای پیشگیری از وقوع حوادث، تنها به فکر جمعآوری اون هستند. اونجا بود که شروع کردم به نفوذ فرهنگی و اون یارو که پرسیده بود: معنی چپقشو چاق میکنم چیه را صدا کرده، روی یه کاغذ برا مدیرعاملشون نوشتم: بدون چون و چرا و معطلی این 12 نفر که بیرون سازمان، بنگاهه معاملات ملکی و تو سازمان مسئولیت ایمنی دارند را از کارشان برکنار کنید و جایی بزاریدشون که اونا و قطارها دیگه هیچوقت همدیگر را نبینند. اینها چیزی جز آفت ایمنی نیستند!
طبق قرار قبلی با مدیرعامل، که فرد خوش قول و نترسی بودند. ایشان هم بلادرنگ، احکام برکناری این 12 نفررا، از مشاغل مرتبط با ایمنی، صادر و رونوشت و علت این تصمیم را برای همهی دستاندرکاران ایمنی در سازمان ارسال نمودند. عصری، طرف اومد پیشم و گفت: آیم آندرستندینگ ده مینینگ آو دت.
منم گفتم: اینکه چیزی نبود، بهم ریپورت دادند که، یه نفر ازاین داوطلبین، بسازو بفروشه و ازکارمندای راهآهن، سوءاستفاده کرده و تو ساعت اداری، کارکردشونو تأیید میکنه و اونهاهم، بیرون براش کار میکنن. اگه این موضوع ثابت بشه، من چوب تو آستینش میکنم. اینجا بود که یارو انگار هنگ کرده، زول زد به من و گفت: وات!
گفتم: اگه این اطلاعات درست باشه، هی ماست گو اوت.
و اون گفت: ایز دیس چوب تو آستین؟
گفتم: یس.
چند روز طول کشید تا موضوع به من ثابت شد و فهمیدم اطلاعات راست بوده و ناجنس تا حالا، دهها مجتمع مسکونی ساخته و با سود غیر قابل شمارش، آنها را فروخته ولی به طمع آب باریکهی روز بازنشستگی، حاضر نیست حقوق اداره را که، به علته بیتفاوتی نسبت به تربیت خانواده و تمام وقت بودن اشتغالش، پول سیگار و از اونای بچههاش هم در نمیآید. را رها کنه، فرصت را مغتنم شمرده و برای زهره چش گرفتن از بقیه، رفتم زیر یه خمشو خواستم، حکم اخراجشو بدم دستش، که مدیرعامله پا در میانی کرد و گفت بزار با 3 سال بخشودگی بازنشستش کنیم.
شما، جوانی و نمیدانی که نباید با دمب شیر بازی کرد. من تحقیق کردم و دیدم که، ایشان تا حالا، دهها نفر از مسئولین راهآهن رو صاحب خانه، اونم از نوع تعاونیش کرده واگربهش گیر بدی همین چلغوز، میبرتت تو جنگل و میده گرگها، بخورنتا، حقیقتش ترس برم داشت و گفتم: اینجا که مملکت خودم نیست، بهش تعصب داشته باشم. گوره باباشون، بزار یارو بازنشسته بشه و به ما بخنده، ولی همینکه تو سازمان نباشه برام کافیه.
پایان روز سوم لیست 10 نفرهی منتخبین گروه ضربت ایمنی را تهیه کردم و تقدیم مدیرعامل نموده و درخواست صدور و ابلاغ احکامه صادره را نمودم، جالبه که فقط یه نفرازاونا، قبلاً هم در گروههای ایمنی کارکرده بود. و بقیه مأمورینی بودند که: بین 8 تا 12 سال در مشاغل عملیاتی کارکرده و در حین انجام وظیفه، ادامه تحصیل داده بودند. و مدارکه تحصیلی لیسانس و فوقلیسانس دانشگاهی گرفته بودند.
البته یه نفر از این 9 تا را، سازمان به دانشگاه معرفی کرده و اصطلاحاً بورسیه بود و بقیه خودشان با پولشون در وقت خارج از اداره، درس خوانده بودند و خدا میداند اگه، من بدادشان نمیرسیدم تا چند سال دیگه میخواستن با مدرک دانشگاهی در مشاغلی مثل: لکوموتیورانی، سوزنبانی، مانورچیگری و یا متصدی ترافیک درجا بزنند.
این موضوع باعث شد تا بقول خدابیامرز دکتر التون مایو، بنیانگزاره مکتب مدیریت رفتاری، گروهی؛ منسجم، فعال وعلاقمند تشکیل شود. و من بوضوح پیوندهای روابط غیررسمی درسازمان را که سالها در کلاسهای درس توضیح داده بودم را مشاهده و احساس نمودم و بهشون گفتم : جاست نا، وی استارت ده ورک ویت یا علی و اونا با صدای بلند همراهی کرده و یک صدا فریاد زدند یا علی و من، با انگیزه هرچه بیشتر قراره اولین جلسه کار را تو استخره هد کوارتر آفیسه راهآهن، ترتیب داده و گفتم: رأس ساعته 21 در استخر باشید که، برنامهی کاری را با هم مرور کنیم.
در ادامه، در صورتیکه شرح بقیه اقدامات و مطالعاتی که در این سفر انجام دادم را مفید میدانید، لطفاً چند روزه دیگه که مطلب را تکمیل کرده و آپلود میکنم سری به همین صفحه بزنید. ایام به کام
ادامه خاطرات عید 1389 و حل مشکلات ایمنی...
در اولین روزکاری خود، سشن مناظره و مذاکرهای برای ردوبدل کردن شرایط کاری هماهنگ شده بود و دیدم اینجا، جای رودربایستی و این حرفا نیست و اگه کوتاه بیام، یهدفعه ممکنه، از اون بلاهای مالی که قبلاً هم، تو چند شرکته دیگه سرم آمده بود و بعنوان مثال: همین اخیراً مقالهای برای یه شرکت نوشته بودم و بعد از یک سال، 100 تومن پول تو پاکت گذاشته و گفته بودن دستت درد نکنه، کارت بد نبود. اگه بازم با ما همکاری داشته باشید برات خوبه!
(100تومن ها، یعنی صدهزار تومن، که الآن جلو بچه هم بذاری، قهر میکنه. اونم برای کاری که، تقریباً 2 ماه وقت برده بود و اگه به مواجب کارگر روزمزد ساختمانی هم، حساب میشد. مبلغ بمراتب بیشتری از 100 تومن میگردید!)
حقیقتش برمبنای همون فرهنگی که باهم مرورش کرده بودیم، در دفتر اون شرکته، تشکر فراوان کرده و پاکت را باز نکرده داخل جیبم گذاشتم و گفتم خدا بده برکت، وقتی بیرون اومدم. اولین کوچه رو که رد کردم. پاکت و باز کرده و پول رو شمردم، برق از همه جام پرید. و با عرضه معذرت فحشهایی نثارشان کردم، که اگه مسابقهی جهانی بددهنی میذاشتن، کاپ طلایی، بدون و بروبرگرد از آن من میشد. راستی یه اعترافی کنم: فحشها، همه به گذشته و آیندگان مسببین این عمل ناجوانمردانه برمیگشت و حتی یه فحش معمولی هم، نثار خودشون نکرده بودم. وجدانن شما هم همینطورید! اینطور نیست؟ (جللالخالق، ببین فرهنگ مشترک ما را چه به هم نزدیک کرده است.)
در سشن مربوطه، گفتم: چند شرط دارم که باید بدون چون و چرا پذیرفته و انجام بدهید!!!
(البته حقیقتاً، جای چونه زدن را گذاشته بودما، مثل کاسبای شب عید که جان همه ریز و درشت عزیزانشان را قسم میخورن که قیمته خرید، فلان است و پس از اطمینان از انصراف شما از خرید، زیر فلان قیمت، اونم تا چند برابر، حاضر به فروش میشوند. یه لافی تو غریبی زده بودم، که همین جا آرزو میکنم، گذارتون یه روز به بازار مسگرها نیفته! خوب کی به کیه؟)
طرفین مذاکره، عبارت بودند از: من، که بعنوان متخصص ایمنی و حلاله مشکلات راهآهن، در جلسه حاضر بودم و نمایندهای از سازمان ملل که تقبل پرداخت هزینههای پروژه از اونا شده بود. البته نمایندهه، اون کسی که تلفن زده بود نبودا، یه نفره محلی، قلچماقی بود که، شبا، اویشونو زیر نوره کلی چراغ هالوژن بزور میتونستی ببینیش! و مدیرعامل و چندتا از مدیرای ریز و درشت راهآهن زامبیا، یه چیزی گفتن که معنیاش همان بسمالله خودمون بود، شروع کردم و اول؛ خواستههای شخصی خودم و بعد هم خواستههای سازمانیای که مد نظرم بود را یکی یکی برشمرده و گفتم:
· ماهیانه 10000 دلار حقوق،
· یک اتومبیل شاسی بلند، با یه راننده حرف گوش کن،
· محل اسکان و غذای مناسب که گوشتش هم ذبح شرعی داشته باشه،
· کامپیوتر و ملحقات بروز شده و باندازه کافی (همون قدری که تو اداره خودم داشتم! کی به کی بود؟)،
· اینترنت پرسرعت،
· موبایل ماهوارهای که کل هزینه آنرا شما باید پرداخت کنید،
· یک تیم کاری متشکل از 10 کارشناس خبره که، البته انتخابشان فرمایشی نبوده و خودم از رزومه آنها، انتخابشان کنم،
· 100000 هزار دلار حساب تنخواه که به محض رسیدن به موجودی 20 هزارتا، باید شارژ بشه و برای پرداخت هزینههای تا 10 هزارتا، خودم مختار باشم از اون به بالا هم، تا درخواست کردم، مسئول مربوطه بگه، اوکی،
· تخصیص 10% هزینهی حوادثی که این تیم مانع بروز آنها شده، به تقویت پایههای ایمنی در سازمان، قابل ذکره که میانگین زیان ناشی از بروز حوادث در 3 ساله قبل را مبنا قرار داده و اختلاف آن با ضایعات سال آینده را محاسبه میکنیم. (لازم به توضیحه که، به علت مشکلات ناشی از ضعف زبان انگلیسی من، این موضوع را اونا نفهمیدن و ناچار شدم که توضیحی بدهم و گفتم فور اگزمپل: اگه، سالی 3 دستگاه دیزل 2 میلیون دلاری، 5 کیلومتر خط آهن، که فقط روسازی آن تخریب شود و هر کیلومتر روسازی، آنهم در مسیر جلگهای 450000 دلار قیمت تمام شدهاش باشه، 50 واگن که اونم از نوع درپیتش 30000 دلاره، 10 سالن که بازم از همان نوعش 200000 هزار دلاره، 20 دستگاه سوزن 20 هزارتایی، ... در حوادث از بین برود و از طرفه دیگه 100 نفر از حاشیهنشینا و عابرین پیاده، برن زیره قطار و بمیرن و 10 نفرم از نیروهای آموزش دیده راهآهن حین انجام کارای فنی زیر و یا لای واگنای قطار رفته و کشته شوند و بازای این 110 نفر، حداقل 330 نفر هم مصدوم و مجروح شوند و بابت هر کشته و زخمی، همین جوری درهم و ازدم 58000 دلار، البته چون بنی آدم اعضاء یکدیگرند، به پوله جونه ایرانیها و اندازهی دیه متداول حساب کردم، و یه چیزای دیگه که یادم رفته، مثله: غرامت محمولات و بارهای از بین رفته، فراره سالی هفت، هشتا قطار که یکی دو تاش، از نوع بدخیم است، خروج 300 – 400 واگن از خط، آتشسوزی 20 واگن پنبه، 365 تایی اصابت واگنها به صورت سربهسر، سربهپشت، از پهلو، پشت به پشت و به سپر انتهای خط، پول مرغ و خروسای روستاییهایی که قطار، بغل خونهشان منفجر بشه و ... که همه و همه، تازه فقط هزینه مستقیم و مشهود ضایعات ناشی از حوادثه و چیزای دیگه مثله: وقت از دست رفته، سلب اعتماد مشتری، تخریب محیط زیست، از دست رفتن حیثیت اجتماعی، مسدودی خط، حق مأموریت مأمورین قطار نجات، هزینه بررسی و صدور احکام تنبیه نابهکاران و ... که از نوع خسارات غیرمستقیم یا نامشهوده و معمولاً تا 10 برابر، قبلیها هم، برآورد هزینه میشه، را جمع کنیم. 10 % آن میشود استغفرالله خدا میلیون تومن) که باید بدون چون و چرا در بخش ایمنی سرمایهگذاری کنید وگرنه اگه بخواید همینجوری دیمی کار کنید، ممکنه یه سال، شانسی یا با کار واحد تحت امر من، حادثه کم بشه ولی شاید ساله دیگه زیادتر هم بشه و این کاره بدردخوری نیست. و خودمونیم یه لافیم زدم و گفتم من تا حالا اینطوری کار نکردم.
اینجا بود که یکی از مدیراشون حرفمو قطع کرد و گفت ببخشید، شما این اطلاعات دقیق درمورد حوادثه ما را چگونه بدست آوردهاید در حالیکه ما نم پس نمیدیم و گزارشاتمون کاملاً محرمانه است و حتی وزارت راهمون هم خبر نداره چه برسه به کمیتهی راه و ترابری مجلس و از اینجورجاها.
حقیقتشو بگم: فکر کردم، داره پاچهخواری میکنه، و از این وضعیت، حال کردم و با ته لبخندی گفتم: دیس از مستر حمید، یعنی تقریباً ما اینیم دیگه، بعد دیدم روشون زیاد میشه، مثله مدیرای باجنمی که قبلاً دیده بودم و باهاشون کار کرده بودم با تشر بهش گفتم: آخرین بار باشه که حرفه منو قطع میکنید و با اون پاهای سیاهتون میآیید تو حرفم. از این به بعد، تو هر جلسهی 1 ساعته 60 دقیقه من حرف میزنم و حداکثر یه ربع هم شما، که یکی گفت: مگه یه ساعت چند دقیقه است. دیدم خراب شد و سه کردم، زودی خودمو جمع و جور کرده و با تجربهای که از یه مدیر که خدا پدرشو بیامرزه، چند وقته پیش سرم آورده بود فریاد زدم. شات آپ، مگه نگفتم: تو حرفم نیایید. همه ساکت شدند (ولی راستش اون موقع که پشت میز بودم، حسی جز رضایت و غرور نداشتم. ولی بیرون که اومدم دلم سوخت و به ذات خودم که رجوع کردم، پشیمون شدمو، روشو بوسیدمو، دیگه تا اونجا بودم، چنین اتفاقی ابداً نیافتاد.)
رشتهی کلاممو نذاشتم از دستم دربره و ادامه دادم:
· تبیین خط مشی و استراتژی ایمنی و روشن کردن خطوط زرد و قرمز، بطوریکه مثلاً سالی این مقدار ضایعات با توجه به این امکانات مورد قبول است و هر سال اینقدر درصد، باید کاهش یابد وسهم هر بخش با تفویض اختیار به مدیر مربوطه، معین و در مقاطع مشخص، حسابرسی ایمنی، صورت گیرد. و اگر واحدی نتوانست حدود و خطوط تعیین شده را حصول کند، مدیر مربوطه پاسخگو خواهد بود. اینجا متوجه شدم زبان انگلیسی شکسته و بستهام کم آورده و هرچه فکر کردم، واژهی درخوری پیدا نکردم. لذا به فارسی گفتم: چپق چنین مدیرانی را چاق خواهیم کرد.
طفلک، یکی از حاضرین با ترس گفت: واتس ده مینیگ آو چپقشو چاق میکنیم؟
گفتم: معنای مترادف آن را نمیدانم، ولی کمی صبر داشته باش، بعداً و در عمل، بهت نشان میدهم.
· ایجاد التزام و اعتقاد مدیران ارشد سازمان به ایمنی،
· جایگزینی علت یابی حوادث، بجای یافتن مقصر،
· تقویت بنیهی آموزش در سازمان،
· داشتن رویهی مناسب در گزینش پیمانکاران،
· ایجاد شرکتی به منظوره تأمین نیروی انسانی مناسب (راستی ببخشید، یادم رفت بگم: این راهآهن، در گذر انتقال از بخش دولتی به خصوصی بود و چشمتون روز بد نبینه، هرج و مرجی بودا، مثلاً: یارو مدیر دولتی بود، کاررو به شرکتی بنام خانمش پیمان داده بود، واگنهای پرکار رو داده بود به پسرعمهاش، همهی هم ولایتیها، که طفلکیها کشاورز و کشاورززاده بودند رو آورده بود، سرکارای یدی حساس و پرخطر، حالا شرکته یه شرکته در پیته زیرپلهای بود که نگو) بطوریکه شرکتهای بخش خصوصی از اون تأمین نیرو کنند.
· ایجاد شرکتهای پشتیبان، مثلاً: باربندی واگنها را بیمه کنند و یا شرکتا رو از این لحاظ تحته لیسانسه خود بگیرند. یا تجهیزات و لوازم کار و همینطور پرسنل پروتکتیو اکویپمنتشان را تأمین کنند.
· باز کردن مجرای اطلاعات مربوط به حوادث به اذهان عمومی و اطلاعرسانی به جامعه،
· صدور آی دی کارت مخصوص برای من، بطوریکه هروقت به هرجا و مکان و سندی که خواستم بازرسی کنم، دسترسی داشته باشم،
باور نمیکنید همهی شرایط را یکجا پذیرفته و گفتند: از هر وقت مایلید کار را شروع کنید. در آنزمان بود که فهمیدم اینجا، جایه کاره و شعار اول ایمنی بعد کار خالی بندی نیست. لذا یا علی گفته و تمام تلاشم را صرف پیاده سازی چیزایی که خونده بودم یا درس داده بودم کردمو وقتی اونا هم، با دیدن هیجان من، یکجا لفظ یا علی را به احترامم فریاد کشیدن اشک شوق ریختم و با خود عهد کردم با تمام توانم کاری کنم که ایمنی در خانواده جهانی راهآهن برقرار شود.
در ادامه، در صورتیکه شرح بقیه اقدامات و مطالعاتی که در این سفر انجام دادم را مفید میدانید، لطفاً چند روزه دیگه که مطلب را تکمیل کرده و آپلود میکنم سری به همین صفحه بزنید. ایام به کام
خاطرات عید 1389 و حل مشکلات ایمنی راهآهن زامبیا
خاطرات عید و حل مشکلات ایمنی راهآهن زامبیا
سلام
سال نو مبارک، امیدوارم که سال خوبی را آغاز کرده باشید و با همت و کار مضاعفی که قرار است از امسال انجام دهیم. وقوع حوادث و سوانح ریلی کمتری را، شاهد باشیم.
بخشی از ماجرایی را که در تعطیلات نوروز برای من اتفاق افتاد. ممکن است، موضوعی تکراری بوده، و برای شما هم، با کمی تفاوت پیش آمده باشد. زیرا: به مجموعهی آداب و رسوم حاکم بر هرجمعیتی، فرهنگ گویند.
به عبارت دیگر: برآیند عقاید، باورها، طرز فکر، تحلیل موضوعات و خلاصه، نحوهی زندگی مردم هر جامعه، نمایشگر فرهنگ حاکم بر آن جامعه است. بنابراین، از این پس، واژهی نادرست بیفرهنگ را با جایگزین آن، یعنی بد فرهنگ خواهیم شناخت.
تعریف فرهنگ و نحوهی تغییر آن از جملهی موضوعاتی است که، سالها نان بر سر سفرهی صاحبان خرد آورده و باعث رونق بساط آموختگان علوم اجتماعی شده است. و چون توافقی ضمنی بین فرهنگیان است که، به حریم همدیگر تجاوز نکرده و تنها در خط خود سلوک کنند، و من هم از وقتی فضای لایتناهی اینترنت را به وبلاگی بنام خود مزین نمودهام. خود را ناسلامتی تاحدودی فرهنگی میدانم. فقط ذرهای پایم را از گلیم ایمنی خود دراز کرده و عرض مینمایم که، این فرهنگ تنوعی بس گسترده دارد. مثلاً: فرهنگ آپارتمان نشینی، فرهنگ کار، فرهنگ رانندگی، فرهنگ غذا خوردن، فرهنگ ایمن زیستن، ...
و همانطورکه شما شهریهای پیرشده، گاهی اوقات، ما روستاییهای ساده دل را دست میاندازید و فرهنگ خودتان را به رخ ما میکشید و تازه هر کدام، فرهنگ شهر دیگر را نیز به سخره میگیرید. در سازمانها که به قول بزرگواری مانند: انسانها، دارای شخصیت هستند و هرکدام با توجه به نوع صنعت و تکنولوژی بهکار گرفته شده، رفتاری خاص از خود نشان میدهند. که مطالعهی رفتار کارکنان در سازمان، خود مقولهای بنام رفتار سازمانی است و البته من هم دکانی با این مضمون را ثبت نموده و مدتهاست خرده نانی را از این بابت تناول مینمایم.
مسئلهی فرهنگ در سازمان هم وجود دارد و ممکن است یا اصولاً حتماً، از فرهنگ جامعه تأثیر گرفته و بر آن نیز، تأثیر میگذارد. ولی این تأثیرات نسبی بوده و برای همین است که خانوادههای دختردمبخت دار، ممکن است سالها نذر و نیاز کنند که، یک کارمند بانک، شرکت نفت، هواپیمایی، ... به خواستگاری دخترشان رود و یکی از اونا را با صدتا کارمند و یا مدیر شرکت... هم عوض نمیکنند (البته اگر نظرخواهی اجتماعی از واجدین شرایط پیش گفته شود، خدای نخواسته راهآهن هم جزء سازمانهای چیز است) چرا که فرهنگ سازمانهای مذکور و به تبع آن، ساکنین یا کارکنان آنها با یکدیگر فرق میکنند.
خوب، مثل اینکه دیریل شدیم. زود بگم و بگذریم، مجموعهی باورهایی که فرهنگ سازمانی را تشکیل میدهند، به دو گروه متمایز: باورهای راهنما و باورهای روزمره تقسیم پذیر هستند و اگر یک چارت سازمانی در دست بود. توضیح میدادم که (اصلاً اجازه بدید، یکی اینجا هست روی همین توضیح میدهم) ، از بالا یعنی نوک هرم تا اینجا، مربوط به واضعان باورهای راهنما و باورهای روزمره نیز متعلق به از اینجا به پایین است. و هرچه فاصلهی این دو باور کمتر باشد، احتمال نیل به هدف یا بهتر بگویم اهداف، بیشتر خواهد شد. بطور مثال باور راهنما میگوید، استاندارد زمان برگزاری هر کلاس آموزشی 1.5 ساعت است. باور روزمره از اولین دقیقه بعد از 1 ساعت میگوید، خسته نباشید. باور راهنما میگوید اضافه کار از این مبلغ بیشتر نباشد باور روزمره میگوید از مأموریت نرفته درمیآریم، باور راهنما میگوید چهجوری، ... باور روزمره میگوید این جوری، .... .
و در سازمانهایی که این دو باور ازهم زاویه بگیرند، با چالشهایی روبرو خواهیم شد و هرچه این زاویه، فراختر شود. مشکل حادتر میگردد. و در واقع فاتحهی سازمانهایی که این دو باور در دو جهت مثبت و منفی، سازمان را دچار کشمکش کنند خوانده شده و هشتبلکوه خواهند شد.
پس باور راهنما و باور روزمره بایستی همخوانی داشته باشند و واضعین باورهای راهنما باید اصول کلی حاکم بر قشر ساکن در محدودهی باورهای روزمره را بدانند، یعنی یا بقول خارجیها جاب روتیشن کرده و در سازمان، از سربازی به سرداری برسند و یا همانطورکه سال 88 هم گفتم. با طی فرآیند آموزش، قواعد حاکم بر کار در سازمان را شناخته و با بکارگیری سیستمهای مدیریت مشارکتی و گزارش گیریهای بموقع و درست و البته بکارگماردن مشاورین مجرب و کارآزموده و مؤمن و از همه مهمتر، اثبات برادری واقعی خود به کارکنان، تلاش در جهت رسیدن به اهداف با ویژگیهای کارآیی و اثربخشی مناسب را، بانجام برسانند.
وگرنه هرچه هم که، باورهای راهنما، اهدافه بقوله امروزیها شیکی را نمایش دهند. حاضرین در صحنهی باورهای روزمره ممکن است خدای ناخواسته بگویند: دیگی که برای ما نمیجوشد میخوایم توش سر ... بجوشد.
در سازمان باید مکانیسمی برای انطباق و بروزرسانی انطباق این باورها وجود داشته باشد وگرنه چون همانطورکه گفتم: سازمان زنده و پویا است و باورهایش هم در تغییر هست. لذا پس از چندی که، حتی افراد توانمند و کارکرده ارتقاء یافته و به پست سازمانی رسیده و پشت میز مدیریت گرفتار شکمهای برآمده، البته ناشی از عدم تحرک شدند. هنوز هم خطر عدم انطباق وجود دارد. چه رسد به سازمانهایی که این گردش شغلی هم در آنها اتفاق نیافتاده و افرادی که به ریل میگویند تیرآهن کارهای شوند.
در زمان پدر بزرگ مرحومم که، دوران طلایی پدرسالاری بود. (راستی خودم را از این طریق معرفی کنم که: من نوهی مردی بزرگ، که دبیر آموزش و پرورش، مداح اهل بیت، خطاط معاصر و انسانی شریف و باخدا بود که بسیاری از دانشآموختگان مایهی مباهات این مملکت از شاگردان کلاسهای ایشان بودند.) در نصایحشان که به خانواده میفرمودند، میگفتند: بپوش و بنوش و ببخش و بده ، برای پسین روز نیز قدری بنه، مبادا که در دهر دیریستی، مصیبت بود پیری و نیستی.
خوب پس این باور راهنما در سازمان خانوادهای بود که ایشان سکاندار آن بودند و چون با باور روزمره بعضی از ذینفعان بطور خواسته یا ناخواسته همسو بود. برخی کاربران را یاری نمود، تا پس از گذشت سالها در چنین روزی از امکانات مناسب زندگی بهرمند باشند. ولی چند نفری که باوری متفاوت داشتند و در آن عصر معتقد بودند که، خداوند تعالی به غم خور غم و به قند خور قند میدهد. بروز پیری دچار مشکلات عدیدهای شدهاند که، خدا کمکشان کند. قصدم از بیان این خاطرهی فامیلی و نتایج آن این بود که، ای واضع باور راهنما یا به عبارت دیگر مدیر مجموعهی صنعتی، وقتی به صحت مسیرت ایمان یافتی، ممکن است، لازم باشد تا، داروی تلخ را برای سلامت فرزند، بزور هم که شده بخوردش بدی، بعبارت دیگر، اگر متوجه شدی که اعتیاد دامنگیر سازمان شده است، برخورد قاطع را میطلبد، دادن پول زیاد به کسی که فرهنگ خرج کردن آنرا نیافته راهی مناسب نیست بلکه باید با سرمایهگذاری مناسب و سهیم نمودن در سازمان جایگزین شود.( البته بصورت درست و بی کلک)
برگردیم به خاطرات نوروز، چرا گفتم: بخشی ازاین داستان تکراری است. زیرا: به تبع همزیستی و تاحدودی هم فرهنگیمان، وجوه اشتراک زیادی بین رفتارهایمان، یعنی مردمیکه در این جامعه زندگی میکنیم، نیز وجود خواهد داشت. پس مهمانیهای تکراری، بخور بخورهای ناهنجار و ... بخشی از اموری بود که، همهی ما با کمی اختلاف بالاخره آنرا انجام دادهایم.
و اما بخش دوم نوشتهام، بحثی کاملاً خصوصی است که، مربوط به یک سفر کاری و نتایج آن است و لطفاً فقط کسانی آنرا مطالعه کنند که، حائز شرایط زیر باشند:
گفتم خصوصیه، پس رفقای بسیار نزدیک، آنرا بخوانند.
بلوغ فکری و قدرت درک مسائل طرح شده را داشته باشند.
دشمن فرضی نتراشند و اگه هم تراشیدن، حساب منو با اونا یکی نکنند.
یادشان باشه تو راهآهن مهمان و صاحبخانه چه کسانی هستند.
الکی فرضیه نبافند که، اگه اینجوری بشه، بعداً ممکنه اونجوری بشه.
بچه مثبت باشند و دوروبر موج منفی نروند و اگه هم رفتن، بالاغیرتن پیش خودشون نگهش دارن و خرج دیگران نکننش.
ظرفیت داشته و هرچیزی را گلاب به روتون به شقایق ربط ندهند.
نیت قلبی و واقعی آنها شناسایی خطر و کاهش آن و همچنین افزایش ایمنی باشه، که لازمهی این کار شفاف سازی مسائل فنی و اطلاع رسانی وقایع کاری و حوادثه و کسانی که خطرات کاری و شبه حوادث را رفع و رجوع و کتمان کرده و محیط ناامن را ایمن جلوه میدهند. شاید ناخودآگاه زمینهی وقوع حوادث جدی را مهیا میکنند. واژهی " خطا"، که گاهی با لفظ " اشتباه" تداعی معنا میکند، نیاز به توضیح بیشتری دارد. در بحث مفاهیم و تعاریف ایمنی، اشتباهات به دو دسته تقسیم پذیرند:
- اشتباه سهوی
- اشتباه عمدی
این خطاها را، بارها انجام دادهایم . ولی گویا شما بیاد نمیآورید که هیچگاه مرتکب خطایی (اشتباهی) شده باشید. بگذارید کمکتان کنم. (البته لازم نیست که به زمانهای خیلی قبل؛ بچهگی ، جوانی و این دورهها برگردیما، همین دوران معاصر یعنی اکنون، با هر پستی که در سازمان مشغول کار هستیم هم کافیه).
باید روراست بود و همهی خطاها را فقط منتسب به همسایه ندانست. چون اولش که گفتم: فرهنگ باعث میشود تا رفتارهای مشترکی از آحاد یک جامعه سرزند و علیالظاهر همه در این داستان شریکیم. حالا یکی یک کمی بیشتر، یکی یک ذره کمتر، اشتباهات سهوی، اونایی هستند که ناشی از یک برداشت نادرست، درک نادرست از یک پیام، عدم تشخیص بموقع یک فرمان، تصمیم نادرست لحظهای و مسائلی از این دست باشند.
و اما اشتباهات عمدی، پذیرش ریسک غیر قابل قبول است. مثلاً در تعطیلات نوروز، بسیاری از خانوادهها، داغدار از دست دادن، جان عزیزانی شدند که، برای خوشی، سفر را بر حضر ترجیح داده و بار سفر بستند و متأسفانه آنهایی که تا قبل ازامسال، فقط خوانده بودند که: ما رتبهی اول تلفات ناشی از تصادفات جادهای را داریم. حالا نام خود آنان در لیست بلند بالای متوفیات حوادث جادهای، خوانده میشود. و در این میان؛ شروع سفر با لاستیک فرسوده یک خطای عمد است، سبقت در مکان ممنوع، سرعت بیش از حد، رانندگی درحال خستگی و خوابآلودگی برای فرار ازپرداخت هزینهی اقامت یک شب اجاره محل بیشتر، اجازهی راندن خودرو به فرزند دلبندی که تازه، پشت لب نازنینش سبز شده و گواهینامه رانندگی را گرفته ولی مهارت کافی را هنوز کسب نکرده،... همه از نوع اشتباهات عمدی هستند. زیرا، ریسک آنها در محدودهی غیرقابل قبول است. ولی مسمومیت ناشی از تغذیه در مکان دارای مجوز بهداشت، عدم سوختگیری کافی به امید تأمین بنزین از ایستگاههای بینراه و فقدان آن، عدم تجهیز به وسائل زمستانی باستناد گزارش هواشناسی و تغییرات ناگهانی هوا و ماندن در بین راه ،عصبانیت یکبارهی ناشی از، رانندگی فردی بیملاحظه و خودخواه که تعداد آنها کم هم نمیباشند و مسائلی از این دست که حتی میتوانند منجر به حوادث جدی هم شوند، از نوع اشتباهات سهوی هستند.
آیا عذاب ناشی از یادآوری خاطرات، برای بازماندگان، خصوصاً کسانی که مسئول حفظ سلامت و تندرستی اعضائ خانواده بودهاند، یکسان است؟
با بیان یک مثال از یک سیستم حمل و نقل ریلی فرضی، از این باب میگذریم. تصورکنید، بعلت: فرسودگی، عدم تطابق سیستمهای مختلف، فقدان لوازم یدکی مناسب، خارج ازعمر مفید شدن قطعات، عدم توانایی در تعمیر و نگهداری بموقع و مطلوب، ... یک رام از یک نوع قطاری را، مدتهای مدید با نسبت ترمز کمتر از حد مجاز یا نقص در سیستم ترمز آن، اعزام نمودهایم. و گزارش ناکافی بودن ترمز این قطار و یا مشکلدار بودن آن هم، بطور مرتب به ما واصل شده، ولی بهردلیل، اقدامی نکردهایم.
حال پس از مدتی، این قطار بعلت اینکه همیشه با سرعت زیاد از خط اصلی ایستگاهی عبور میکرده و این بار بعلت یکی و یا مجموعهای از خطاهای سهوی که، عادی و روتین شدن کار برای لکوموتیوران، یکی از اوناست و فراموشی شرایط جدید که حتی به ایشان نیز ابلاغ شده مورد دیگری است. باید با سرعت کمتر از خط فرعی رد میشده، ولی کاهش سرعت نداده و در قوس سوزن، از خط خارج گردیده است.
منصفانه قضاوت کنیم، کدام خطا به کدام لایه از سازمان با کدام باور برمیگردد. و نقش هرکدام چقدر است؟ شرح این سانحه، زمانی قابل تعمقتر میگردد که، زمزمههایی درخصوص خدای ناخواسته اعتیاد، مشکلات مالی، کهولت سن، بیماری،... را درمورد برخی از کارکنان سهیم در وقوع سانحه میشنویم.
که خود، ظن به وجود خطاها (اشتباهات) عمدی در لایههای بالای سازمان فرضی را تقویت میکند که چرا اقدام احتیاطی و یا بازدارندهی بموقعی را انجام ندادهاند. قابل ذکر است که نگارنده، در گذشته مقالاتی در مورد ویروسهای سازمانی را ارائه نموده و خطر وقوع چنین سوانحی را نه بر مبنای سحر و جادو، که مطابق با شواهد سازمانی پیش بینی نموده بوده است.
ببخشید، که سرتان را درد آوردم. گویا پسته و بادامهای مفتی که این ایام مصرف شده از این لحاظ کارکرد داشته، و حسابی پرحرفم کرده، خوب قرار بود، داستان روز اول عید را برایتان بازگو کنم.
عمهای دارم که ماشاالله هزار ماشاالله بشدت مهمان نواز و دست و دل بازه و به لطف مرحوم شوهرعمهام که 30 سال قبل بازنشست شد و چند سالی هم هست که نور به مزارش بتابه، عمرشونو دادند به همسرشون و رحمته خدا رفتند. بگم که ایشان کارمند بانک بود و برخلاف بازنشستههای راهآهن که تا آخر عمر باید کار کنند و تازه اقساط مانده را بازماندهها پس بدهند، عمری را درمحیط تمیز، بموقع گرم و به گاهه خودش خنک، انجام وظیفه نمودند. الآن هم وابستگان ایشان به لطف خدا، هیچ مشکل معیشتی ندارند و حتی اگر خدای ناخواسته یکی از افراد تحت تکفل بیمه شده، دچار بیماری شوند. به سلامتی، کل هزینه درمان آنها را بیمهی بانک، پرداخت میکند و دغدغه ما راهآهنیها را ندارند. که خدا کسی را دچار بیماری نکند، خصوصاً کارکنان راهآهن را که پناهی ندارند.
آن خدا بیامرز، علاوه بر مستمری مکفی، خانهای در شأن کسی که 30 سال تلاش کند و خیلی چیزهای دیگه به ارث گذاشتهاند. و من با اطمینان سوگند میخورم که تمام عمر قبل و بعد ازسال 1357 را نماز قضاء نداشتند و درست و حلال و پاک زندگی کردند. صحبتی را بارها از او شنیده بودم که، مدیرعاملی در این بانک، سالها قبل گفته بودند که، کارمند باید تأمین باشد تا امانتدار مردم شود و خاطرهای را که، یکی از مستکبرین آن روزگار میخواسته به ایشان عیدی دهد و او استنکاف نموده و طرف گویا از اونایی بوده که از ... فیل افتاده و شاکی شده بوده است را با غرور نقل میکردند.
خدا را شکر در این روزگار، من که کارت عابر بانک دارم و سالی 12 ماه هم گذارم به داخل بانک نمیافته، ولی امیدوارم که امروز هم، اگر کسی بخواهد عیدی به کارمند بانکی بدهد. او امتناء کند. و اخباری که هر از گاهی در مورد اختلاس کارکنان بانکها میشنویم تنها نوعی جنجال مطبوعاتی باشد.
فقط اینو بگم که او معتقد بود، اگه حقه مردمو بموقع و باندازه ندی، سنگ رو سنگ بند نمیشه و وای به حال روزی که اونا با کم کاری بخوان جبران کنن، خصوصاً کارمندان دولت.
خوب روز اول عید، همهی بستگان که نزدیک به 42 نفر بودیم. ناهار را منزل ایشان دعوت داشتیم. که اگه به دست نوشتههای قبلی من در همین وبلاگ مراجعه کنید، متوجه قدرت پیشگویی من خواهید شد، منظورم اون داستان پاداش شب عید و اون برنامههایی بود که به قول این سریاله، همه یه جا یارو شدند.
بگذریم، چون قول داده بودم دیگه تو ساله جدید، بیخیال شم و هیچ انتقادی نکنم. آ ، آ ساکت میشم. و گرنه، کلی دلمو خالی میکردم که تو ایام عید فهمیدم؛ از نظر مالی، حتی از فامیلهای کارمندمون هم عقب ماندیم چه برسه به کاسبا که ... .
خلاصه عمه جان، سفرهای رنگین تدارک دیده و ازهر طعامی مهیا نموده بودند.
قبلاً که گفتم ، ایشان بسیار مهمان نواز هم هستند و با وجود سن و سال و پا دردشان، دور سفره میگشتند و هر وقت بالای سرم میرسیدند، روی بشقاب غذایم خیمه میزدم چون اگه غفلت میکردم یه سیخ کباب یا یه لنگ مرغ میانداخت تو بشقابم و از همه بدتر، باید حواسم به اهل و عیالم هم بود. چون اگه برا اونا هم میریخت، من بخت برگشته باید جورشون را میکشیدم و حقیقتاً دیگه جا نداشتم.
خدارا شکر، آدرس این وبو، اونا ندارن و من میتونم به اقتضای فرهنگم، یک غیبتی هم بکنم. از خودش مراقبتر پسرعمهام بود که، به حق و به استناد مقالات علمی و سفرهای خارجی ایشان، نه اینکه فامیلم باشهها، وجدانن، اگه برترین محقق برجسته دنیا نباشه بالاخره یکی از 10 یا حداقل 100 نفر اول دنیا، تو رشتهاش که فوق تخصص اونوداره هست. ببخشید هستند.
اون بالا، سر سفره ایستاده بودند و مثل ستون پنجم، گرای مهمانها را به مامانش میداد و گاهی هم خودش یه حمله میکرد و یه کفگیر برنج حواله کسی میداد. بعداً شک کردم که نکنه او هدفی داره و میخواد ببینه، نتیجه پرخوری رو مردم چیست. (نگفتم باهم، هم فرهنگیم چون اینجا، منم بقوله جوونا سوتی دادم و برمبنای بافتههای ذهنی خودم، برا طرف، حرف درآوردم و دشمن فرضی تراشیدم.) ولی علت این بدبینی اینه که، چون تا حالا ندیدم خودش پلو بخوره، پس حتماً کاسهای زیر نیم کاسهاش داره. لاالهالاالله ، لعنت برشیطون.
خلاصه جمعیت سرحال فامیل، پس از اتمام غذا و جمع شدن سفره، اگر، ته کیسهی عمه، که پول تا نشدهی لای قرآنی بود و خدا پدرشو بیامرزه، چون به خانوادهی 4 نفرهی ما، تقریباً پاداشی که یک سال منتظربودیم از اداره بگیریم و آخرش هم نگرفته بودیم، را یه جا دادند. نگرفته بودند، مثل لشکر شکست خورده، هرکدام دکمه یا زیپی را باز کرده و لم داده بودند که، همهی جمعیت، یهو و یجا برای شام به خانهی صبیهی ایشان دعوت شدیم.
حالا منزله اینا غرب تهران و منزل من شرق تهرانه و تازه ساعت 3 بعد از ظهره، از عمه خواستم که دعای خیری برای ما بکنه تا گشایشی در زندگیمان ایجاد بشه، خداحافظی کرده و قول دادم شب دوباره برگردم.
گاز ماشین رو گرفته و بین خودمون باشه، چندجایی هم مثل بقیه مردوما شده و خلاف کرده و اگه پیرمرد یا زن ضعیفی رانندگی میکرد. جلوشون پیچیدم و راه 1 ساعته رو 20 دقیقهای طی کردم تا به خونه رسیدم، نفهمیدم چه جوری خودمو به تخت رسونده و خوابم برد. هنوز چشمام گرم نشده بود که تلفن زنگ زد و خانم گوشی را آورده، با نگرانی گفت یه خانم خارجی با تو کار داره، میگه مستر حمید، گفتم: حالا چی شده چرا ناراحتی، گفت: این زنیکه تورا به اسم کوچیک چرا صدا کرد و تازه میگه حممید، گوشی رو تو خواب و بیداری ازش گرفتم و متوجه شدم از دفتر توسعهی همکاریهای اقتصادی و فنی سازمان ملل است و میگه سوابق و دورههای آموزشی شما را بررسی کردهایم و در صورت تمایل برای سروسامان دادن ایمنی در راهآهن کشور زامبیا، کاندید شدهاید. اگر از نظر شما اوکی هست، برنامهی سفر را به چینیم، پرسیدم هزینه دستمزد و اقامت من را چه کسی میدهد؟ سئوال کرد؟ حقوقه ماهیانه شما چقدر است، گفتم: 600 -700 دلار، گفت: موردی ندارد راضی تان خواهیم کرد. تلفن قطع که شد، سین جیم های خانم، منو از خواب پروند و گفتم بابا این یارو تو اروپاست من میخوام برم آفریقا، تازه پوله خوبی هم میدن، که تو چشاش دیدم نرم شد و گفت خودتون میدانید هرچی صلاحه انجام بدید (اینجا بود که یاد روزای اول ازدواج افتادم و کلی خاطره را یه جا تو ذهنم مرور کردم).
این بود که روز دوم، البته به دعای خیر دوستان، راهی سفری دور و دراز که تقریباً با توقف در دبی و ژوهانسبورگ 28 ساعت طول کشید شدم.
با ورود به شهر لیوینگ استون مدیرعامل راهآهن اونجا به استقبال رسمی من آمد. و پس از رسیدن به هتل، گفت: از امروز کار شما شروع خواهد شد. با توجه به اینکه قبلاً مطالعاتی در مورد راهآهنشون داشتم، پذیرفتم و سخنرانی بعد از ظهر را با این موضوع جمع و جور کردم و حقیقتاً با توجه باینکه زبان انگلیسی من خیلی روان نیست. تعجب کردم که چگونه اون جلسه را واقعاً با امداد غیبی مدیریت کردم.
خلاصهی بحث اون روز این بود که، گاهی اوقات در طراحی، مشکلاتی هست که ایمنی را به خطر میاندازد و همه از این مثال خوششان آمده بود که گفتم: در سیستم های الکترونیک مثل لوازم صوتی و تصویری که مدتی تعمیرکار اونا بودم. ایرادهای کارخانهای هست که همیشه از آنجاها، خرابی ایجاد میشود. مثلاً در تلویزیون های سونی مدل تا قبل از 1997 سوختن یک خازن باعث خط شدن تصویر میشود و یا خرابی کنتاکت کلید، باعث خاموش شدن دستگاه میشود و یا فیوز 2 آمپری منبع تغذیه باعث خوابیدن ترانس هایولتاژ میشود و اگر کسی اینها را بداند، اولاً: میتواند بموقع و در عمر مفید، تعویضشان کند و تازه اگر نکرد. با مشاهده نوع خرابی، ایراد را براحتی رفع خواهد کرد و در پاسخ به سئوال یکی از حاضرین که چرا چنین ضعفی در طراحی محصولی مثل سونی هست. گفتم: شاید میخواهند وابسته به تعمیراتشان باشیم. یا حتی تضمینی است برای فروش محصولات بعدی، چون در ایران اتومبیل های بنز مدل 190 را داشتهایم که به آنها شوفرکش میگفتند یعنی چند نسل، روی این ماشینها در جاده کار میکردند، پیر میشدند، میمردند. و ماشین به بچههای آنها میرسید و هنوز هم کار میکرد یا حتی قدیما در بعضی از راهآهنها، ماشین سوزنهایی داشتهاند که سالها زیر بار و کار بودند و آخ نمیگفتند. ولی امروزه با حرکت درزین تو خط مجاور هم، کارشان ساخته میشه. و شاید این برای دنیای سرمایهداری بهتر باشه که، عمرماشین بهمراه قیمت تمام شده آن کم شود، تا مشتری به مصرف عادت کند.
خلاصه با آوردن این بحث به راهآهن، که در این سیستم نیز بعضی نواقص در ذات اجزای این فرآیند است. سخنرانی را خاتمه داده و کار خود را از صبح زود روز بعد، در آکادمی راهآهن آغاز کردم.
در ادامه، در صورتیکه شرح بقیه اقدامات و مطالعاتی که در این سفر انجام دادم را مفید میدانید، لطفاً چند روزه دیگه که مطلب را تکمیل کرده و آپلود میکنم سری به همین صفحه بزنید.
ایام به کام