ادامه قسمت ششم خاطرات عید....

حدودِ ده روز بعد از اون جلسه‌ی طلایی که، با حاجی داشتم و طی آن، کلی ازمشکلاتم را ایشان حل کرده بودند. راستی اگه، همه‌ی حاجی‌ها اینجور اهل دل و با مرام بودند. چی می‌شد؟

البته شک ندارم که شما هم، از اون باصفاها هستید و چه خوبهِ این وبُ مثل یک اِن، جی، اُ نونهاد بدانید و آدرسشو به بقیه هم بدهید تا با همدیگر، اونا رو به جرگه‌ی با صفاهای صنعت حمل و نقل ریلی دعوتشون کنیم.  البته، پذیرش یا رد دعوت بعهده خودشون هست!

گفتم: دعوت، یادم آمد؛ مدیرعامل راه‌آهن، دعوتنامه‌ای جهت صرف شام توی یکی از گران قیمت ترین رستوران‌های شهر که راستش، هروقت از جلوش رد می‌شدم وسوسه‌ی خرج یکماه از مواجبِ تو ایرانم روکه فقط برای گذراندن یک شَبِش یکجا می‌پرید، آزارم می‌داد.

اونوقت؛ کلی با نفس زیاده‌خواه می‌جنگیدم که؛ بابا، یادت نیست، هرچندسال درمیان که بچه‌هات هوس مسافرت به شمال می‌زد به سرشون، گولِشون می‌زدی و تا لواسان می‌بردیشون. خُب اونجاهم، رستوران‌های گران قیمت تر از اینجا وجود داشت که جلوشون، گوش‌تاگوش از اون ماشین‌ها پارک بود و شب زنده دارانی که، ساعت 4 بعد از ظهر برای صرف ناهار با زیدشون می‌آمدند. سر جای پارک ماشین باهم دعواشان می‌شد. و تو در جوابِ درخواست بچه‌هات که ازت می‌پرسیدند: بابا، تو این رستوران‌ها چه شِکلیه؟ می‌گفتی: هرچه باشه به سلامت و کیفیت ساندویچ تخم مرغی که ما تو خونه درست کردیم و کنار جاده می‌خوریم نیست! می‌افتادم.

راستی؛ همگی باهم یک صلوات برای آمرزش روح مرحوم دکتر دادمان بفرستیم که، حداقل تو دوران تصدی ایشان، خانواده‌ی کارکنان زحمت کش راه‌آهن می‌توانستند، ماهی یکبار از مزایای رفتن به رستوران خوب که، جزئی از ملزومات شهرنشینی است استفاده کنند.

قابل ذکر است که؛ در قانونی اثبات شده، فراوانی وقوع حوادث در مؤسساتی که رضایت خاطر کارکنان سازمان، فراهم شود کمتر از سایر سازمان‌هاست. و اون خدابیامرز این سِر را درک کرده بودند که پیشگیری از هزینه‌ی از بین رفتن یک لکوموتیو 3 میلیارد تومانی، می‌تواند سال‌ها باعث ایجاد و احیای غرور کارکنان نزد خانواده آنها شود.  

سر میز شام، برخلاف رستوران‌های ما (البته اونایی که من تاحالا رفتم) که شما نیم ساعت سرپا منتظر جا، وای میستی، صندلی که خالی شد، هنوز بقایای اغذیه‌ی نفرات قبلی از روی میز جمع نشده، شیرجه میزنی روش، و حتی سفارش فَست فودِت، یک ساعت طول می‌کشه، بعد ظرفِ یک ربع قورتش می‌دی! و با دلی غمگین و لبی اَخمو، اونجا را ترک می‌کنی!

همه چیز حساب شده بود. بطوریکه: میز از قبل رزرو شده، میزبان حتی با وجود اینکه مدیر بودند، طبق وصایای دینی ما عمل کرده و قبل از من که خودم یک ربع زودتر رسیده بودم. در محل حاضر شده بودند. حالا اگه اینجا بود...!

خلاصه از سِرو پیش غذا، مِین، دِسر، ... همه و همه، مثل تو خواب و رؤیا برام گذشت. ولی نتیجه‌ی کلی و مهم این جلسه، این بود که: آقای مدیر، یکجورهایی گفتند: ببخشید، اشتباه کردم. راستش خودم هم، تاحدودی مشکلات اجرایی این قطار رو می‌دونستم. ولی چه جوری بگم،  تو این چند ساله‌ی اخیر، گردنگیرمون شده بود که، برای مترقی شدن، باید: ادای خارجی‌ها را درآورد. حقیقتش تَبِ خرید طرح و جنس از خارجی‌ها، تو این چند سال، جوری گل کرده بود که، اهمیتش بیشتر از حمایت از ابتکار و خلاقیت داخلی مجموعه شده بود. و شما، چِشم من را باز کردید! بطوریکه من آمادگی خودم رو نه تنها برای متوقف کردن این طرح که، حتی برای توقف مطالعه‌ی طرح سی تی سی کردن دیویژن جنوب که در حال حاضر با روش میله راهنما کار می‌کنه و تا حالا هم، باهاش مشکلی را نداشته‌ایم صادر کرده‌ام.

باورکنید، همزمان از خوشحالی و ناراحتی‌ای که، یکباره به من نازل شد. اول، خندیدم بعد گریه کردم. بعد، گریه کردم و دوباره خندیدم.

راستش یادم رفت که، اینجا آدابشون با ما فرق می‌کنه از صندلی‌ام بلند شدم، رفتم طرفش، بهش گفتم: ممنون از اینکه خطای خودتان را پذیرفتید و صراحتاً اعلام کردید، من کمتر از این تجربه‌ها را داشته‌ام و درخوشبینانه‌ترین حالت، دیده‌ام که مدیران؛ خطای صورت گرفته را به‌گردن کارشناسان زیردست مفلوک خود انداخته و یواشکی و زیرسبیلی مسئله را رتوش می‌کنند. حالا اینکه یه مدیر، اونم تو سطح سازمانی شما، عذرخواهی کنه، منو شُکه کرد. باهاش به محکمی دست دادم و 3 بار صورتش رو بوسیدم، یه دفعه از تغییر نگاهش فهمیدم چه سوتی دادم. آخه می‌دانید، مردها خارج از ایران همدیگر را نمی‌بوسند و اگه اینکار را به عمد یا سهو انجام بدهند. حسابهای دیگری روشون می‌کنند.

 یخ کردم و زودی برای رفع و رجوع کار پیش آمده، گفتم: اوه، ساری، آیم رییلی اِکسایتد، کیسینگ ایچ آدر، ایز کامون این ایران.

مدیر با خنده گفت: نو پرابلم، آی نو، فور یِرز اِگو، یور رود مینیستر دید لایک دیس ویت می.

دستم رو به‌گرمی فشرد و بلند گفت: یا علی.

منم یه یاعلی بلندی گفتم که تاحالا نگفته بودم، دوربر خودم رو دیدم ، همه متوجه میز ما شده بودند.

مراسم شام تا نصفِ شب طول کشید و من بدون توجه به ساعت، رفتم خونه‌ی حاجی، محافظین که البته منو می‌شناختند و دیده بودند که اونجا رفت و آمد دارم، اومدند دم درب و گفتند: آقاجون می‌دونی ساعت چنده، شما مگه خواب نداری، فردا را که ازت نگرفتن برو صبح بیا.

فردا صبح زود، برگشتم تا ماجرای ظفر خود را شرح دهم. که از نگاهش فهمیدم ایشون در جریان هستند. پرسیدم آخه شما چه جوری این موضوع را فهمیده بودید. از خنده‌اش بو بردم که، احتمالاً در پروسه‌ی  تغییرنظر مدیر هم، نقش داشته‌اند. گفتم: تو را جدِت شما اینکار را کردی، گفت: اِه پسر قسم نده، بقوله اینها سِکرته.

گفتم: آخه چه جوری،

گفت: پسرم با خدا باش و پادشاهی کن، با خنده ادامه داد، می‌گن اَعمال من در اینجا طوری بوده که این بنده‌های خدا، منو در حد یک مقام مصلح محلی قبول دارند و راستش اگه ریا نباشه چند نفرشون هم دارن مسلمون می‌شن.

گفتم: بابا ایوالله ببین اخلاق چکار می‌کنه، برخی همکارهای شما، توی کشورهای دیگه، کاری کردن که ...

ایکاش عمق استراتژیک رو اینجوری زیاد می‌کردیم، که این بهترین روش است. پس این یاعلی که اینها می‌گن، کار شماست. منو ببین که چه خوش خیال بودم و فکر می‌کردم از من تأثیر گرفته‌اند.

گفت: راندَن مهمان از خانه، نهی شده است ولی پاشو، پاشو، یا علی بگو و برو سر کارت ببینم، تو می‌تونی عمق استراتژیک رو زیاد کنی یا مثل اسپشیل کارگو ترین، می‌زنی کاسه و کوزه عمق ممق رو مثل: اون بخاری گازیه، مال کدوم خراب شده‌ای بود که، پیرارسال زد رئیس جمهور یکی از این کشورهای سی، آی، اس بخت برگشته را کشت، خراب می‌کنی.

         

در ادامه، در صورتیکه شرح بقیه اقدامات و مطالعاتی که در این سفر انجام دادم را مفید می‌دانید، لطفاً چند روزه دیگه که مطلب را تکمیل کرده و آپلود می‌کنم سری به همین صفحه بزنید.

ایام به کام

 

 






نظرات:

امتحان چطور بود؟
«» می‌گوید:
«محسن .ب. عزیز، دیدی امتحان ترس نداشت. امیدوارم در کارت، فرد بدردخوری بشوی و با دقت نظری که می‌دونم داری، جان پناه مناسبی برای همکارایی که جان و زندگی‌شون بطور مستقیم و غیرمستقیم دست تو و دیگر همکلاسی‌هایت خواهد افتاد، باشی. سخت گیری ها و ترسوندن های از شرایط کاری سیروحرکت، یکی از ترفندهای کلاس داری منه که، پیش خودمون نگه دار تا کار‌آموزهای بعدی متوجه نشوند. حقیقتش توی این 11، 12 سال معلمی ام، تا حالا فقط یکی دو نفر، نمره نیاورده‌اند. که اونم؛ من مطمئن بودم که اگه برن سر کارهای سیروحرکتی برای خودشون و دیگران خطرساز خواهند بود. بدی ، خوبی حین کلاس دیدید، حلال کنید. دست علی بهمراه خودت و همکلاسی هات، ببینم چکار می‌کنید. خیر پیش، قربون همه تون (بوذری)»

بوذری
«» می‌گوید:
«علیک سلام، انشاء‌الله ترم دیگه که دوباره همین درس رو گرفتی، همون اول ترم جزوه را تقدیم شما می‌کنم. برو چیزایی را که تو دوره تأکید بیشتری کردم را یکباره دیگه بخوان: خطرات مهم سیروحرکت در شغل ترافیک ریسک و انواع آن موانع بازدارنده ریسک فرار و اقدامات لازم هنگام فرار ترمز دستی و چگونگی بکارگیری آن مرور حوادث توربوترن، هشتگرد، خراسانک و ... دیدی چه امتحانه ساده‌ای هست، به امید دیدار در ترم بعد »

کاراموز بیچاره
«محسن.ب.کارآموز متصدی ترافیک» می‌گوید:
«استاد سلام جالب بود خسته نباشید. آخرش هم جزوه سیر و حرکت رو روی وب نگذاشتید فردا هم امتحانشو داریم.»

کاراموز بیچاره
«محسن.ب.کارآموز متصدی ترافیک» می‌گوید:
«استاد سلام جالب بود خسته نباشید. آخرش هم جزوه سیر و حرکت رو روی وب نگذاشتید فردا هم امتحانشو داریم.»



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی