قسمت هشتم، ادامه خاطرات عید ...

 

مهمترین اقداماتی که در زمینه‌ی ساماندهی اوضاع پیمانکاران، انجام دادیم. عبارت بودند، از:

·        الزام به ادغام شرکت‌های کوچک،

·        تأسیس شرکت مادری جهت تأمین، نیروی انسانی واجد شرایط برای شرکت‌های پیمانکاری،

·        تعیین محدوده‌ی زمانی غیرقابل تمدیدی برای امکان استفاده از نیروهای بازنشسته،

·   تخصیص مبلغی به عنوان بودجه‌ی اعتبارات آموزشی نیروهای پیمانکار، بطوریکه: مبلغ مورد نظر درصورت استفاده از خدمات آموزشی، هزینه شود.

·        نظارت بر تأمین لباس کار و تجهیزات حفاظت فردی مناسب و استفاده‌ی بموقع از آنها،

·   تسویه‌ی بموقع صورت وضعیت ها و مطالبات شرکت‌ها و اطمینان از پرداخت  سر‌ وقت، حقوق و دستمزد نیروهای شرکتی،

·        تعیین استانداردهای مهارتی و اطمینان از اجرای صحیح آنها،

·        تعیین استانداردهای تعمیر و نگهداری و اطمینان از اجرای صحیح آنها،

·        پرداخت حقوق مناسب و تأمین مالی، نیروهای قسم خورده‌ی ناظر بر کار پیمانکاران،

·        بازرسی و نظارت مستمر و مؤثر بر عملکرد ناظرین و برخورد شدید با فساد مالی و اداری احتمالی،

·        تشکیل کمیسیون ناظر بر معاملات و قراردادها از؛ افراد مؤمن، مجرب و خوشنام،

·        تعیین سود عادلانه‌ی مدیریت بر اجرای امور و جلوگیری از استثمار نیروهای انسانی شرکت‌های پیمانکاری،

·   اخذ گواهی صلاحیت از واحدهای:  آموزش، HSE، اداره‌ی ستادی ذیربط،  توسط شرکت‌های پیمانکار قبل از انعقاد قرارداد،

·        اجبار به استفاده از خدمات بیمه‌ای برای تأمین خسارات ناشی از بروز حوادث،

·   ایجاد شناسنامه‌ی عملکرد، برای شرکت‌ها و عدم بکارگیری از خدمات شرکت‌های ضعیف در دوره‌های آتی و یا امکان توقف فعالیت در زمان قرارداد،

·        ایجاد مکانیسمی برای صدور گواهی عدم سوء‌پیشینه‌ی شرکت‌ها و برگه‌ی احراز صلاحیت،

تمامی مطالعات فوق‌الذکر را تا برقراری سیستم نرم‌افزاری مبتنی بر بانک اطلاعات پیمانکاران و ناظرین بر امور جاری، بصورت کاملاً محرمانه انجام داده و پس از چندین بار مرور دستاوردهای تحقیقات صورت گرفته، طی نامه‌ای از مدیرعامل، تقاضا کردم دعوت‌نامه‌ای برای  حدود 250 نفر از افراد ذینفع، برای شرکت در یک گردهمایی ارسال شود.

با حساب تنخواهی که در دستم بود، سالن یکی از سینماهای شهر را برای بعد از ظهر یک روز یکشنبه، اجاره نموده و دستور خرید تنقلات ساده‌ای اعم از مقداری نوشیدنی، میوه و شیرینی‌جات، جهت پذیرایی مختصر از این افراد را دادم.

چرا یکشنبه بعد از ظهر؟ 

زیرا، تعطیلی هفتگی اونها، روزهای یکشنبه بود و صبح، اکثر این افراد برای اجرای مراسم به کلیسا می‌رفتند. پس مناسب ترین زمان عصر یکشنبه بود.

راستش؛ کمی نگرانی و دلهره داشتم. چندتایی قرص آرام‌بخش انداختم بالا، تیم کاری را توجیه کردم که امروز ممکن است، اتفاق خارج از کنترلی پیش آید، پس آماده باشید.

جمعیت از ساعت 15.30 کم کم آمدند، لیست ثبت نام را دادم تا از حضورهمه مدعوین، مطمئن شوم. از ترفندی که در سمینارهای ایرانی یاد گرفته بودم؛ گفتم: هر فرد که اسمش را ‌نوشت،  پس از تطبیق با لیست افراد دعوت شده، یک کیفِ دستی به او هدیه دهند.

ثبت نام از حاضرین ساعت 16.15 تمام شد. درب‌های ورودی مطابق برنامه بسته شدند.

مدیرعامل پشت تریبون رفت و با معرفی من به حاضرین، درخواست همکاری برای اجرای هرچه سریعتر جلسه را نمود.

رفتم در جایگاه سخنرانی و مثل آقای حسین رضازاده که با ذکر یا ابوالفضل، زورش دوبرابر می‌شود. گفتم: یا علی و شروع کردم به سخنرانی.

خلاصه‌ی سخنان و اقدامات آن روز، مواردی به شرح  زیربودند:

حضار محترم، اگه قاعده بازی را رعایت نکنیم و هر کی به صرف اینکه دستش درازترهِ نعماتِ بیشتری از سفره‌ی گسترده شده را بردارد. هرکی به‌ هرکی می‌شه و ممکن است که در کوتاه مدت برای بعضی افراد منافع داشته باشد. ولی مطمئن باشید که، در درازمدت همه بازنده خواهیم بود. این اصل غیر قابل انکار طبیعت است، که: از هر دستی بدهیم از همان دست خواهیم گرفت.

آیا در بین شما کسانی نیستند که، غفلت از تربیت فرزندان، اساس خانواده‌شان را در پرتگاه سقوط قرار داده باشد؟

آیا کسانی در این جمع نیستند که، عزیز دلبندشان با اتومبیل‌هایی که از پول بهره‌کشی از نیروی کار تهیه شده بود، تصادف کرده و از بین رفته باشند؟

من و تیم کاری گروه ضربت ایمنی، قواعدی را برای ادامه‌ی کار شما ناظرین و پیمانکاران ارجمند، به تصویب رسانده‌ایم که، از این به بعد باید با رعایت شرایط انسانی، کار را ادامه دهیم.

و در این رویه، جایی برای حضور سودجویان و حریصان وجود ندارد.

از بالا به جمع مسلط بودم و می‌دیدم که، در گوشه‌ای از مجلس شلوغ شد و گروهی قصد به‌هم زدن جلسه را دارند که ناگاه یک نفر به سرعت به کانون جمعیت رفت و آنها را ساکت نمود و آمد به سمت تریبون، از من اجازه گرفت تا کلامی را با جمعیت بگوید. با احترام تمام عرض کردم: یِس سِر، کامون پلیز.

مرد شروع به صحبت کرد و گفت: دیس مورنینگ، آی شُود سِد دیس وردز تو یو، بات آی فورگِت دَت، لایک آلویز، اَند، نا، هی ایز، اوپن مای آی، اَند، آلسو مای مایند تو وُرد. تنک یو، مای بِریو سان.

به سرعت جایگاه را ترک کرد و سمت من آمد و به ناگاه دستم را بوسید.

من متحیر شده بودم. اشک می‌ریختم و یا علی می‌گفتم، آن مرد که، بعداً فهمیدم کشیش کلیسای معتبر محل بود. رو به جمعیت فریاد کشید: یاعلی و به پیروی از ایشان بقیه جمعیت هم همین کار را کردند.

من در آن جلسه دیدم که، چطور می‌شود با روراستی، قاطعیت و صریح بودن و همینطور بیان روشن اهداف و قوانین، فرهنگ حاکم بر کار را، حتی طی یک نشستِ کمتر از 4 ساعت تغییر داد.

دیگه از اون به بعد کارها رو غلتک افتاده بود و زمان مثل برق و باد می‌گذشت و تیم کاری ما اقدامات اساسی و زیربنایی رو یکی پس از دیگری با موفقیت انجام می‌داد که اهم اونها عبارت بودند از:

·   PTW  (پرمیت تو ورک) برای کارهای حساس با همکاری واحدهای: آموزش، HSE، درمانگاه مورد اعتماد راه‌آهن و مدیریت واحد مربوطه را اجرا کردیم.

·        PHA (پری لیمینری هزارد اِنالایسیس) برای مشاغل حساس را انجام دادیم.

·   با تکنیک‌های شناسایی خطر و ارزیابی ریسک، خطرات کاری در محوطه‌ی ایستگاه، مانور، واحد کنترل و سایر واحدهای ذیربط را شناختیم.

·   تمامی متدهای: FTA ، FMEA ، ACCA ، HAZOP و ... را برای خطرات شناسایی شده، اجرا کردیم و باستناد جداول تهیه شده برای انجام هر کار در هر ایستگاه، یک پاسپورت تهیه کردیم و با نظارت بر انجام امور،  شرایط کاری را بهینه سازی نمودیم.

·   آمار حوادث را از طریق واحد کامیونیکیشن سرویس، به مطبوعات ارائه کردیم و هیچ چیزی را از جامعه پنهان نکردیم.

·   هر حادثه‌ای را با استفاده از مدل اِیچ فکس، تحلیل کرده و در کوتاه‌ترین زمان، نتایج مطالعه را به اطلاع کارکنان کلیه‌ی دیویژن‌ها می‌رساندیم.

·   کمیته‌ای برای بازنگری مقررات که به صورت دائم، بازخوردِ از کار را در قوانین کاری متجلی سازد، تشکیل داده و قوانین را بروز می‌نمودیم.

·   یک سمبل به نام کاپ ایمنی برای هر ایستگاه تشکیلاتی ساختیم و هر ماه، با بررسی عملکرد واحدهایی نظیر؛ دفتر ترافیک، پست بازدید، دپو، ... کاپ را به واحدی که ایمن تر کار کرده بود دادیم و ضمن ایجاد رقابت برای تصاحب و حفظ طولانی مدت کاپ، مزایای مالی برای واحدهای ایمن را درنظر گرفتیم. (البته ناگفته نماند که الگوی این کار را سال‌ها قبل استاد ارجمند آقای مهندس خسرو آذری در یک همایش ایمنی مطرح نموده بودند  و نظر ایشان تهیه‌ی یک پرچم ایمنی بود که، بر فراز دفاتر ایمن‌تر  به اهتزاز در بیاید.)

·        شبکه را به قطعات 100 کیلومتری تقسیم کرده و مسئولیت ایمنی هر قسمت را به یک نفر به نام افسر ایمنی سپردیم.

·   ارتقاء سطح آگاهی مدیران و مسئولین را سرلوحه‌ی امور واحد آموزش قرار دادیم  و از طریق این افراد آموزش دیده، به ارتقاء آموزش زیردستان اقدام کردیم.

·        صندوق پس انداز کارکنان را با اهداف واقعی حمایت از کارکنان، راه‌انداختیم.

·   میانگین ضایعات ناشی از بروز حوادث 5 سال گذشته را محاسبه کرده و تفاوت آن با هزینه ضایعات پس از این اقدامات را به حساب صندوق پس انداز کارکنان واریز نمودیم.

·   صندوق با دو روش اعطای وام کم بهره به کارکنان و سرمایه‌گذاری در صنایع کم ریسک زودبازده، نسبت به افزایش نقدینگی خود تحت مدیریت با کفایت مدیرعامل بازنشسته‌ی یک بانک خصوصی اقدام کرد. و با توجه به انبوه وجوه و مالکیت زمین‌های زیاد در اطراف ایستگاه‌ها و نیروهای متخصص ساختمانی و تجهیزات و سایر ملزومات، شروع به شهرک سازی و ساخت مسکن و واگذاری بصورت اجاره به شرط تملیک به واجدین شرایط  واقعی مسکن نمود.  یادم می‌آید که در اساسنامه واگذاری، خواهان مِلک باید سوگند می‌خورد که مِلک بزرگتر از 75  متر، بنام خود یا همسر و فرزندان تحت تکفل خویش را ندارد. و آنقدر جو درستی حاکم شده بود که، مردی مراجعه کرد و سندی را ارائه کرد که نشان می‌داد، ایشان مالک منزلی با وسعت 75 متر و 20 سانتیمتر است و لذا مسکن به او تعلق نگرفت و همکارانش او را به هم نشان می‌دادند و می‌گفتند او مردی است که 20 سانتیمتر اضافه دارد. و جالب است که او هیچگاه از این وضعیت گلایه‌ای نکرد.

·        ...

 

بیش از 6 ماه از شروع کار من در این سازمان گذشته بود و ثمره‌ی کار تیمی خود را می‌دیدم که، چگونه درصورت پیاده‌سازی یک سیستم مدیریت ایمنی، امور جاری اتوماتیک وار انجام می‌شود و دیگر قائم به فرد نیست. خیالم راحت شد که رسالتم را انجام داده‌ام.

رفتم دفتر مدیرعامل و گفتم : ایف یو لِت می، آی ویل کام بک تو مای هوم.

مدیر جا خورد و گفت: دونت سِی اِنی تینگ اِباوت ایت. وی نید یو، اند ایف یو وانت گو، آی هَو تو، چاق یور چپق.

با هم خندیدیم و بهش گفتم: تعهد و مدت مأموریت من یک ماه است که تمام شده ولی با کمال میل حاضرم تا هر زمانی که شما با من در تماس از طریق اینترنت باشید، بصورت افتخاری همکاری کنم. تشکر کرد و گفت: ون یو وانت گو.

گفتم: هرچه زودتر بهتر.

گفت: گویا واقعاً تصمیم تو گرفتی، پنجشنبه وقت داری یک مهمانی گودبای پارتی برات بگیرم؟

گفتم: احتیاجی به این کار نیست. ولی اگه اصرار می‌کنید چاره‌ای ندارم!

پنجشنبه ساعت 6 بعد از ظهر همه‌ی دوستان، مدیران، نماینده کارکنان هر صنف، شرکت‌های پیمانکار و خیلی‌ها جمع بودند و در مراسم تودیع باشکوهی، ضمن قدردانی از خدمات من، اونقدر هدایای نفیس اعم از: صنایع دستی، پوشاک، خوراکی‌های محلی و ... بهم دادند که پس از خاتمه جلسه چند نفر کمکم کردند تا اونها را به هتل بردم و در خاتمه پارتی بود که، مدیرعامل یک چک به میزان تتمه حق‌الزحمه کارم را به من داد.

تا اومدم تشکر کنم، چک دیگری به مبلغ 6 میلیون دلار داد به من و گفت: این مبلغ به پاس قدردانی از زحمات شبانه روزی شماست که هیئت مدیره تقدیمتان کرده است.

گفتم : چرا این مقدار.

گفت: توی شش ماهه‌ی اول سال گذشته 2 دستگاه لکوموتیو بر اثر سانحه از بین رفت که امسال اینطور نشد، و ما می‌دانیم که با سیستم ابداعی شما، سال‌های آینده هم ضایعات کمتر خواهد شد. پس خواهش می‌کنم وجه این دو دستگاه دیزل را بپذیرید.

چک را گرفتم، مثل علیرضا دبیر که پس از پیروزی در میادین کشتی، خاک تشک را می‌بوسد. با حرکتی نمادین دست به زمین برده بوسیدم و به پیشانی‌ام زدم و گفتم: خدا بده برکت.

همه دست زدند، بعد تیم کاری خود را صدا زده، همگی دست همدیگر را گرفته، بالا بردیم. گفتم: هیچ موفقیتی برآمده از کار فردی نیست و من این موفقیت را مدیون همکاری صمیمانه این گروه می‌دانم. یکی از اونها که عاقل تر از بقیه بود را نزد خود آوردم و چک 6 میلیون دلاری را به او دادم و گفتم: اول اسم هر یازده نفرمان را بردار یک کلمه‌ محلی با آن بساز و مدرسه‌ی راه‌آهنی با این اسم را تأسیس کن و جوانان علاقمند و مستعد را پس از گرفتن مدرک سیکل از آموزش و پرورش به این مرکز فراخوان کن و علوم و فنون اپراتوری را به آنها بیاموز و مطمئن باش که لنگه‌ی  فارغ‌التحصیلان این مرکز در هیچ جای دنیا نخواهند بود.

با خوشی و خرمی خداحافظی کرده و به هتل برگشتم.

احساس می‌کردم تازه متولد شده‌ام، اونجا بود که فهمیدم، مسئولیت و مدیریت چقدر سخت است و چه پیچیدگی‌هایی دارد، آنقدر دلم برای همسر و فرزندانم، اقوام و دوستان و همکاران تنگ شده بود که لحظه شماری می‌کردم تا شنبه ساعت 10 به سمت وطن بپروازم.

فردا یعنی جمعه، شام را به منزل حاجی دعوت شده بودم. دسته گلی خریده و از عصر رفتم خدمت ایشان، گفت: مرحبا پسر چه کار خداپسندانه‌ای کردی و اون خیریه را اینجا بنیان گذاشتی مطمئن باش عوض این کار خیر را خواهی دید.

شام را خوردیم. گفت: بیا باهات حرف دارم. من درخواست کرده‌ام تا یک پست خوب تو وزارت خارجه، بهت بدهند که اگه بگم از شادی فریاد خواهی زد.

حرفش رو قطع کردم و گفتم: حاج آقا ببخشید، من عاشق راه‌آهنم و هیچ جور حاضر نیستم تا تو سازمان دیگری کار کنم. جسارت منو ببخش و رخست بده تا تو کار خودم انجام وظیفه کنم.

گفت: خُب معاون فنی راه‌آهن چطوره یا اصلاً مدیرعامل.

گفتم: فقط ایمنی.

گفت: خُب مدیر کل ایمنی.

گفتم: تا زمانی که ایمنی زیر بخش حمل و نقل ریلی است کاری از واحد ایمنی بر نمی‌آید.

گفت: خُب یه باکس مدیر کلی یا معاونت ایمنی ریلی در زیرمجموعه‌ی وزارت راه باز می‌کنیم، چطوره؟

گفتم: خوبه، ولی به نظرم، ایمنی باید یکی از نهادهای مدنی درمتن جامعه باشه.

گفت: یعنی همان اِن.جی.اوی خودمان!

گفتم: بلی.

گفت: خُب پس چکار کنیم؟

گفتم: اجازه بدهید من همون معلم قبلی باشم و از طریق وب سایتم به اشاعه‌ی فرهنگ ایمنی در راه‌آهن کمک کنم.

خندید و گفت: اجازه ما هم دست شماست، هروقت کاری داشتی رو دوستی مون حساب کن.

هر دو چنان بغضی در گلو داشتیم که جرأت نکردیم خداحافظی درست و حسابی از هم بکنیم و مثل خارجی ها دست داده بدون ماچ و بوسه از هم جدا شدیم.

سوار هواپیما شدم (راستی برای اینکه آرزو به دل نباشم. حالا که پول دار شده بودم، بلیطم رو تو قسمت گلد کلاس گرفته بودم) و مجبور بودم تا 3 پرواز کانکشن رو طی کنم. خلاصه بعد از 10 ساعت پرواز رسیدم دبی، اونجا منتظرم بودند تا به قسمت VIP ببرندم. چراکه پولدار بودم.

البته ازپشت شیشه، مردم عادی را که می‌دیدم؛ راحت تو فری شاپ می‌رن باهم حرف می‌زنن بهشون حسودی‌ام می‌شد.

خلاصه بعد از 5 ساعت توقف اومدند، عقبم و قبل از همه مسافرها از درب مخصوص بردندم توی هواپیما.

نگفتم پرواز امارات قسمت فرست و گلدن شو رو برای شاهزاده‌های عرب یکجوری طراحی کرده‌اند که فقط باید برید و ببینید.

پرواز با یک ساعت تأخیر به علت رفع نقص فنی، صورت گرفت که از لای پرده پشت سر می‌دیدم که، مردم ساکن در قسمت بیزینس و اکونومیک ساکت و آرام نشسته بودند ولی سمت ما این پولدارهای از ... فیل افتاده، داشتند خودشون را مجروح می‌کردند. که چرا ما که اینقدر پول دادیم را الاف کردید و حتی یکیشون می‌گفت: قسمت مارا زودتر راه بیاندازید، بپریم. خلاصه اینقدر فشار آوردند که خلبان عذرخواهی کرد و گفت: چند دقیقه دیگر تیک آف خواهیم کرد.

هواپیما بلند شد و حدود 2 ساعتی را طی کرد که ناگهان با توده‌ای ابر سی.بی برخورد کرد و  شروع به تکان‌های شدید نمود. همه فریاد می‌زدند و چند نفری هم به خاطر افت فشار، بیهوش شدند. من احساس کردم کار تمام شد و اینجا ته خط برای پول دار و بی پوله و همه با هم سقوط خواهیم کرد. که ناگهان در اثر تکان‌های شدید دیدم که قسمتی از بال کنده شد و هواپیما چرخش تندی به سمت راست کرد و یکسره به سمت زمین شیرجه رفت.

فریاد یا حسین بود که می‌زدم.

یکباره خانومم با تکان دادن من و اعتراض از خواب بیدارم کرد و گفت: مرد گنده، مجبور بودی اینقدر غذا بخوری که کابوس ببینی، پاشو دیر شده، باید سریعتر بریم خونه‌ی دختر عمه‌ات، الآن همه اومدن و من دیگه روم نمی‌شه دیرتر بریم.

نشستم و یک لیوان آب خواستم، باورم نمی‌شد همه چیز، این همه ماجرا، ... همه را تو خواب دیده باشم. پرسیدم من کجا هستم، کی رسیدم؟

خانوم گفت: لیوان آب را بده تا بهت بگم.

مثل همیشه اطاعت کرده و لیوان آب را دادم بهش.

آب رو ریخت رو صورتم و گفت بیدار شدی، پاشو آقا دیر شد، ولی تو را خدا، شام زیاده روی نکن و باندازه بخور.

بُهت زده پاشدم و گفتم: اوی ماشین بنزین نداره، پولی که بچه‌ها عیدی گرفتن رو ازشون بگیر تا تو راه بنزین بزنیم.  

 

 

      






نظرات:

خوابه دیگه، چه میشه کرد؟
«بوذری» می‌گوید:
«سلام بر سانحه دیده عزیز ، گویا فقط خود شما مشتری پروپاقرص این وبی، چون از بقیه که خبری نیست. ضمن تشکر از لطف جنابعالی به عرضتون می‌رسانم: گاهی تو عالم خواب، آدم یه کاراهایی می‌کنه، که عمراً توی بیداری به عقلش هم نمی‌رسیده، یا جاهایی می‌ره که توی بیداری جرأت رفتنش رو نداره! ولی خودمونیم ، اگه تعریف از خود نباشه برای برون سپاری فعالیت‌ها راه‌کارهای خوبی بود، نه؟! یا حداقل از هیچی که بهتر بود. باور کنید، ایرانی و آفریقایی نداره اگه کارها رو حساب و کتاب بیاد خیلی از مشکلات که البته من فقط به بحث ایمنی و حفظ جان آدم‌ها و اموال کار دارم، رفع خواهند شد. و خدا کند که اینطور بشود. راستش رو بخواهید حالا که خواب از سرم پریده، ترس برم داشته که نکنه برخی از مدیرای از اون شرکت‌های "چیز" این مطالب رو خونده باشند و خدای نخواسته، بخوان "چیزم" کنند. التماس دعا »

بيداري
«سانحه ديده» می‌گوید:
«اميدوارم خوابتون به بهترين وجه تعبير بشود. اما استاد عزيز ماشا ا.. شما چقدر دل گنده ايد! حالا من هيچ که تو خماري ديدن عکس ها موندم! نترسيديد راهکار هاي ارائه شده در خواب را مسؤلان به اعتبار شما سريعاَ قبل از به کار بستن آفريقايي ها به کار ببندند و بعد متوجه بشوند که همش خواب بوده!»



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی