ادامه قسمت پنجم خاطرات عید...
خلاصه چند روزی را دمق بودم و همانطورکه تو صفحات قبل مرور شد، دلم بکار نمیرفت و با خودم میگفتم: به من چه؟ اینها هستند که ضرر میکنند و طبق قرارداد، مجبورند که، چه من کار کنم چه نه، مایه رو بدهند. پس بیخیال! مثل تو ایران که ... !
یه شب، تو همون ایام بیحالی، شام خونهی همان دوست ایرانی که گفته بودم، مسئول کنسولگری ایران تو این شهر بودند. دعوت شدم.
تا رسیدم، حاجی که منو با اون قیافهی درهم برهم دید. با ناراحتی گفت: چی شده از ایران خبر بدی رسیده،
گفتم: نه،
گفت: خدای نخواسته مریض احوالی،
گفتم: نه،
با خنده گفت: پس حتماً هوم سیک شدی،
گفتم: نه،
گفت: جوون، تو اون حمید همیشگی ما نیستی. بگو شاید کاری، کمکی از دستم برآد. دوست خوب به درد همین روزها میخوره دیگه، مگه نه؟ تازه وظیفهی من و امثال من انجام همین کار و کمک به کسانی است که تو غربت گیر میافتند. نمیخواهی بزاری مزدم حلال شه؟
با بیحوصلگی، قضیهی مخالفت خودم با اسپشیل کارگو ترین و برخورد نامؤدبانهی مدیر راهآهن را براش گفتم.
زد زیر خنده و گفت: منو بگو که چه زود پیش داوری کردم و تو را به عنوان یک آدم مجرب، کارآزموده و کاربلد، صبور، خلاق، لایق و خلاصه یه آدم حسابی به وزارت امور خارجه معرفیات کردم که اگه وزارت راه فسیل شده و نمیتونه ازاَمثال تو، کار مناسب بکشه، حداقل پیشنهاد سفارت تو یه کشوری را بهت بدهند.
مَشتی، آدم باید تو زندگی مرد لحظات سخت باشه، مگر نگفتی بودی که: تو دوران جنگ، سرباز پدافند هوایی بودی و چند بار توپت رو، حتی موقع شیرجهی هواپیماهای دشمن هم ترک نکردی.
حالا با یه، ذُرت پَرت کردن یکی که، اصلاً معلوم نیست آیا الفبای راهآهن رو میدونه یا نه؟ بریدی و میخوای مِیدون رو ترک کنی، پسر خوب به نتیجهی کارت فکر کن، که اگه طرحی بدی که حداقل سالی یه پا، توی عملیات مانور قطع نشه هم، کلی کاره. پای راستش رو که توی مِیدون مین قطع شده بود نشان داد و گفت: من حال و روزاین مانورچیهای بخت برگشته که پاشون رو از دست میدند رو درک میکنم.
گفتم: حاجی شما که اونجا نبودی، ببینی اون نامردا حتی منو تو اتاق مدیر راه ندادند و غیرمستقیم چه توهینهایی که بهمن نکردند.
زد زیر خنده و گفت: مگه شما، توی کوچه پس کوچههای تهران بزرگ نشدی، اصلاً بگو ببینم: تا حالا نشده که تو خیابونای تهران مثل بچهی آدم رانندگی کنی، یک دفعه، یکی از اون بچه پرروهای پول دار با اون ماشینا که حتی تو کشور سازندهاش هم، کسی پول خریدنش رو نداره، و هیکلشام برخلاف مخش با تزریق آمپولای گران قیمت، مثله قارچ سینا گنده شده، یه لایی بکشه جلوت و کلی اعصاب تو خرد کنه و وقتی هم براش یه چراغ اعتراض زدی، بپیچه جلوت و فحشهای نشنیدهات را نثارت کنه و تازه، اگه زودی نگی غلط کردم. کتکت هم بزنه و اگه شانس آوردی و یه جوانمردی از تو مردم پیدا بشه که خودت هم میدونی این روزا احتمالش حدود صفرِ، طرف رو بگیره و تحویل پلیس بده، تو کمتر از نیم ساعت باباش که پول اون آمپولای پسر رو از من و امثال تو درآورده، یک زنگ بزنه کلانتری، با هزار سلام و صلوات، آقازاده که لاتی بیش نیست رو آزادش میکنند و اون جوانمردِ تو بازداشتگاه منتظر نوبت محاکمه میشینه که چرا به یه شهروند محترم اهانت کردی؟ راستش و بگو نشده؟
گفتم: نخوردم نون گندم، ولی تا دلت بخواد، دیدم دستِ مردم.
گفت: خوب، پس تمام شد یه صلوات بفرست و لعنت بر شیطون کن و با عزمی راسخ کارت رو ادامه بده که منم بیصبرانه منتظر نتیجهی کارات هستم و بهت قول میدم که خیرشو ببینی، دارم برات یک کارهایی میکنم که، بعداً نتیجهاش را خواهی دید، ولی حالا بهت نمیگم.
گفتم: دم شما گرم حاج آقا، واقعاً با این مرامتون امید و پشتوانهی ایرانیهای مقیم خارج اید و واقعاً اگه شماها نبودید، تکلیف این همه، هموطنای غریبمون چی میشد؟
گفت: حالا که از خر شیطون پایین اومدی و آتیشت فروکش کرد. راستشو بگو ببینم، چرا این جنگ و جدل برضد قطار خاص را، تو راهآهن خودمون نکردی؟ ازترس از دست دادن یک لقمه نون و بوقلمونت بود، نه؟ ادامه داد که این بیچارههای عقب مونده خودشون هم میدونند که خط فرسوده و قدیمیشون که تازه، تنگ تر از مال ما هم هست.
با لبخندی، حرفشو قطع کردم و گفتم: بله خط اینها متریکِ، یعنی عرض اون یک متراست و مال ما، نرمالهِ یعنی 1435 میلیمتر.
با خنده و لحن بسیار دوستانهای گفت: آره مثل اینکه داشتیم گل لگد میکردما. من مدتی است که دیگه حتی جرأت نمیکنم ، از نزدیک ایستگاههای قطارشون هم رد شوم. چون اخیراً به اشتباه فهمیدهاند که یکی از دلایل اثباتِ پیشرفته شدن کشورشان، به نمایش گذاشتن، افزایش سرعت قطارهاشونه و چند وقت پیش با یک لکوموتیوران بازنشسته شون صحبت میکردم و او میگفت: تو خطی که آدم عاقل جرأت نمیکنه قطار را با سرعتِ 70 کیلومتر بر ساعت ببره اینها برنامه 170 کیلومتربرساعت را دارند.
گفتم: میدونم، ظاهراً این یه چیزی مثلِ ویروس آنفلونزای خوکی است که داره به خیلی راهآهنهای دیگه هم سرایت میکنه.
خندید و گفت: بقول معروف اگه برای خودشون آب نداشته باشه برای شما که نون داشت. چون بعد از چند سانحهی بزرگی که، اخیراً برای قطارهاشون رخ داده، به این نتیجه رسیدهاند که باید از تخصص شما استفاده کنند.
گفتم: حاجی گفتید نون، گرسنهام شد. شام چی دارید؟
گفت: نون و بوقلمون، بچه حرف رو عوض نکن و پاسخ سئوالم را بده!
گفتم: حقیقتش قطار خاص، تو راهآهن ما اینقدر که اینجا منفورهِ هم بد نیست و کلی هم، طرفدار دارهِ، مثلاً: رئیس ادارات بهرهبرداری که تازگیها شدن سیروحرکت، قدیما چون واگن انتها کم داشتن، کلی از درد سرهاشون کم شده و دیگه بخاطر عدم پیگیری سیر منظم این واگنها تحمل سرزنش معاون فنیها را نمیکنند، معاون فنیها هم که شبی چند بار بهخاطر خرابی وضع داخلی تله چک ها بیدارشون میکردند دیگه در این زمینهِ اصلاً مشکلی ندارند، رئیس قطارهای بازنشسته که بعضی از اون طفلکیها، جون راه رفتن تا انتها را نداشتند تو دیزل که تمیزتر و بهتر هم هست سوار میشن و موقع رسیدن به مقصد هم، دیگه این همه تا دفتر ترافیک پیاده راه نمیروند، همونکه لکوموتیوران یه نمه جلوی ایستگاه شل کنه، پیاده میشن و بارنامهها را میدن و میرن پی کارشون، لکوموتیورانها هم، از بازدید قطار راحت شدند و دیگه جز مواقع اجابت مزاج لازم نیست کابین را ترک کنند. تازه خیلی مزایای دیگر هم دارد که اگه بخوام همه را یکی یکی تعریف کنم. شام سرد میشه و از دهن میافتد.
گفت: خوب تا حدودی مزایای آنرا فهمیدم، آیا ضرری هم رسانده است؟ یا اصولاً میتواند برساند؟
گفتم: مهمترین عامل، فقدان تجربهی لازم برای کمک لکوموتیورانان ما هست. که اصولاً با این روش اونا باید تا غوره نشدن مویز شوند که کمی مشکل است.
حاج آقا میدانید؛ اصولاً یک لکوموتیوران را نباید با نگاه متداول در جامعه نگریست. او فردی است که جان آدمهای زیادی که حداقل، گنجایش قطار خودش که حدوداً 500 نفر است را مستقیماً بهعهده دارد، تازه در حفظ امنیت جان خدمه و مسافرین قطارهای روبرو، کارکنان ایستگاه و طول خط، عابرین و حاشیه نشینان کنار خط آهن و... نیز سهیم است و از طرفِ دیگر میلیاردها تومن سرمایه، دست اوست که یک لحظه غفلت میتواند، عواقب وخیمی را ببار آورد و اینجاست که اهمیت نقشِ ارتقاء سطح آموزش و تجربهی ایشان ملموس میشود که انشاءالله با تواناییهای ذاتی جوانهای ایرانی این مسئله حل خواهد شد. ناگفته نماند که در چند واقعهی ختم به خیر، شبهحادثه، حادثه، سانحه و فاجعهای که اخیراً رخ داده است بد شانسی آوردهایم و همگی از نوع قطارهای خاص بودهاند. ناگفته نماند اصولاً همهی قطارامون خاص شده پس این آیتم اجتناب ناپذیربوده است. و این وصلهها به این قطار نمیچسبد!
گفت: این که گفتی یعنی چه؟
گفتم: اِ حاج آقا شما هم بله.
گفت: بعله.
گفتم: خوب، تو واقعهی ختم به خیر گسیختگی قطاردر بلاک زرند – گل زرد که 23 واگن از انتهای قطار جا ماند و قطار به سیر خود ادامه داد. خیلی ها گفتند؛ اگه قطار غیر خاص بود مأمورین انتها متوجه میشدن و کاری میکردن، و حداقل به کنترل اطلاع میدادند ولی من میگم شاید هر دوتا شون چیز خور میشدن و اصلاً حضور یا عدم حضورشون فرقی نمیکرد.
تو شبهحادثه فرار قطاربلاک مشکآباد- ملکآباد که شیر هوای بین لکوموتیو دوم و سوم اشتباهاً باز نشده بود. برخی مخالفین این قطار میگفتند اگه، کسی تو انتها نشسته بود و فقط شیر هوای واگن انتها که چون قطار از لکوموتیو سوم تأمین هوا میشده است رو میزد قطار متوقف میشد. اما من میگم شاید دستش نمیرسید یا حتی موقع شیر زدن میافتاد پایین و الحمدالله الآن که تلفات ندادیم ولی اون موقع اون طفلک شاید طوریش میشد.
تو حادثه خروج از خط انتهای چندتا قطار که کسی نفهمیده و کمی خط جمع شده، اون بعضی ها میگن اگه انتها کسی بود زودتر قطار میایستاد و خسارت زیاد نمیشد من میگم...
تو سانحه هفت خوان که قطار مسافری خورد پشت باری، و دو نفر لکوموتیوران و کمک مسافری درجا شهید شدند و دیزل و چند واگن هم اسقاط شدند. برخی میگفتند اگه قطار باری متوقف تو خط 1 مأمور انتها داشت، مسیر اشتباه سوزن رو میدید و مانع ورود مسافری به خط مسدود میشد. ولی من میگم قسمت اون همکاران بخت برگشته بوده است.
تو فاجعهی برخورد قطار مسافری با 9 دستگاه مخزن گسیخته از پشت قطار باری جلویی که تو تونل ضحاک رخ داد و غیر از منهدم شدن دیزل و واگن و سالن و مسدودی طولانی، 43 نفر داغون شدند، برخی میگفتند اگه باری غیر خاص بود اینطور نمیشد من میگم شایدم میشد.
میبینید حاج آقا مسئلهی قطار خاص ما با قطار کاس که اینا میگن، خیلی فرق فوکوله، دیگه صبرم تمومه و اگه شام و نیارید میرم هتل، که حاجی خندید و گفت بریم شام بخوریم.
در ادامه، در صورتیکه شرح بقیه اقدامات و مطالعاتی که در این سفر انجام دادم را مفید میدانید، لطفاً چند روزه دیگه که مطلب را تکمیل کرده و آپلود میکنم سری به همین صفحه بزنید. ایام به کام
نظرات:
دم شما گرم، درمورد من چه فکری کردید؟ |
«بوذری» میگوید: |
«سلام مرسی از حسن نیت و توجه شما دوست گرامی، خوبه که افرادِ مجربی مثل شما دست بکار شوید تا در این فضای صمیمی، مسائل کاری و مشکلات روزمره را مرور کنیم . شاید واقعاً برخی از تصمیم سازان و یا گیرندگان تصمیم بعلت مشکلات عدیدهای که دارند فرصت تجدیدنظر در امور را از دست داده باشند ولی چون حسن نیت دارند با یک یادآوری بخود آمده و اقدام اصلاحی مناسب را انجام دهند. » |
خداکند مسئولین متوجه کنایه ها و نظرات واقعی شما بشوند! |
«سانحه دیده» میگوید: |
«باسلام و عرض تبریکات سال نو و تشکر از زحماتی که برای پیشگیری از سوانح ریلی متحمل می شویدو تهیه وبلاگ خوبی که نشان از میزان توجه و دلسوزیتون داره امیدوارم درکار و زندگیتون همواره موفق باشید. مصادیقی که اشاره نمودید و بدنبال آن نقطه نظرات "بعضی" هارو آوردیدو نهایتاً نظرات خودتان را مطرح نمودید که منه عوام را ترساند که نکند این بنده خدا آنقدر غرق کار شده که واقعاً "هوم سیک" شده و دجار فراموشی شده و یادش رفته که نظراتش در مورد قطار خاص چی بود و نظر بعضی ها چی بود. بعد که کمی خاطرات مبارزات شما با قطار خاص رو مرور کردم تازه متوجه شدم که دارید کنایه می زنید و از بحث های جدی کاری که گوش شنوایی نداشت, خسته شدیدو به زبان طنزمتوسل شدید و یاد این شعر افتادم و خندیدم: "کارم از گریه گذشته بدان می خندم" » |